Music : Moonlight-Ariana Grande
Third Person Pov:
+حتی پشت سرتم نگاه نکن!فقد بدووو!!
+بگیریدشون احمقااا.نباید فرار کنن!
صداهای توی سرش هرلحظه گنگ تر میشدن...اما هیچوقت قطع نمیشدن!
هربار باصدای جیق ترمز ماشین روی آسفالت خیابون، درد تو تک تک سلول های بدنش نفوذ میکرد.
هر روز و هر روز این صداها رو دور تکرار بودن.
چیزی مثل بختک راه نفس کشیدنشو بسته بود.
برای ذره ای اکسیژن التماس میکرد.ولی دنیای اطرافش توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود.
+کمک!!! کسی صدامو میشنوه؟؟
صداش توی سرش اکو میشه و تو فضا میپیچه.
دیگه حتی از صدای آرامش بخشی که روزها و ساعت ها باهاش حرف میزد هم خبری نبود.
هیچوقت نمیتونست صاحب صدارو ببینه...
اما میتونست تصور کنه این صدا متعلق به یِ آدم نیست...قطعا مطعلق به یِ فرشته باید باشه.اون بهش التماس میکرد که بیدارشه...ولی پسر فرفری حتی نمیدونست که برای چی باید بیدار بشه.
خلاء...
حس میکرد با تموم وجود توی خلاء گیر افتاده...میتونست حس کنه داره لحظه به لحظه با مرگ دستو پنجه نرم میکنه اما مغزش خالی تر از هرچیزی بود و این داشت دیوونش میکرد.
نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته...
نمیدونست کجاست...لحظاتی پسریو میدید که روی تخت توی اتاق کوچیکی خوابیده و دستگاه های زیادی به بدنش متصل اند...
ولی نمیتونست بفهمه اون کیه.وقتی کاملا نامید شد بدون هیچ تقلای دیگه ای آروم گرفت.خودشو بقل کرد و سرشو روی زانوهاش گذاشت.
باخودش زمزمه کرد :میخوام برم خونه...ولی حتی نمیدونم خونم کجاست!
همون لحظه صدای آشنایی توی گوشش نجوا کرد :برگرد پسرم! هنوز کارهای زیادی برای انجام داری!! برگرد هری...خونه رو پیدا کن.
وقتی نور روشنی از بین تاریکی به سمتش تابید، نفسش برید و دوباره چشم های سبزش باز شد.
■☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆■☆
3 days later :
انگشتاش به ملافه تخت چنگ زد و قفسه سینش برای لحظاتی از تخت بلند شد و دوباره محکم خودشو به تخت کوبید.
سرش که باند پیچی شده بود تکون خورد و چشماش که خالی از هر حسی بود باز شدن.
چند بار پلک زد تا به نور عادت کنه.
مردمک های سبزش توی کاسه پر از خون چشم هاش درحال چرخش بود.
به سختی میشد بین رگه های قرمز، رنگ سبزشونو تشخیص داد.
دستشو بلند کرد و دستگاهی که روی دهنش بود و راه نفس کشیدنشو میبست رو کنار زد.
YOU ARE READING
I'm A Rider [L.S]
Fanfictionجاده تاریک وسط جنگل...جایی که فقد و فقد سرعته که میتونه تعیین کنه تو برنده ای یا بازنده! لویی فقد میخواست رانندگی کنه هیچوقت فکرشو نمیکرد که پسر فرفری اینطوری خودشو بندازه وسط زندگیش و همچیزو خراب کنه! و حالا اون نمیدونه کی بوده و چی از زندگی لویی م...