هرچند ثانیه مجبور بودم با پشت آستین هودیم چشمامو که از اشک تار میشدن رو پاک کنم تا ماشین لیامو گم نکنم.
انگار امشب یکی تنظیمات دمای بدن من رو روی منفیِ صفر درجه گذاشته.چون هیچ فرقی با یِ تیکه یخ نداشتم.دست های لرزونم رو با تمام قدرت روی فرمون فشار میدادم تا کنترلشون کنم.
من همیشه از فریب دادن خودم بیزارم.از اینکه امیدهای واهی به خودم بدم میترسم.اگه واقعیت جوری که من بخوام رقم نخوره،هزار برابر بیشتر میشکنم.پس همیشه واقع گرا بودم.ولی اگه حقیقت این شبِ تاریک این باشه که یِ آدم بی گناه بخاطر حماقت من جونش رو از دست بده...شاید مواجه شدن با واقعیت همیشه راحت نباشه.
ولی من همین الان یکی از باورهامو تکذیب کردم! به همین راحتی...
هیچوقت آدمایی رو که در عرض یک شب تمام اعتقادات و ایمانشون رو از دست میدن رو درک نمیکردم.با خودم میگفتم چطور ممکنه؟
سوالی که همیشه از خودم میپرسیدم.
و امشب جوابشو پیدا کردم.
فقد کافیِ دست از گول زدن خودمون برداریم.گاهی با اینکه میدونیم این یِ دروغه،ولی بازم میخوایم باورش کنیم.چون مغز ما این دروغ های شیرین رو دوست داره.کسی که علنا داره دروغ میگه روی حماقت مخاطبش حساب کرده...تقریبا نزدیک گرگ و میش بود و کم کم از قسمت تاریک جنگل رد شدیم و دیگه ساختمون های بلند و کوتاه رو از این فاصله میشد تشخیص داد.اما به شهر نرسیده بودیم.
هنوز میتونستم درخت ها رو ببینم که با بیرحمی جاده رو بین شاخه های پر از برگشون قایم میکردن.
چند دقیقه ای نگذشته بود که ماشین لیام کنار یکی از کلبه های جنگلی متوقف شد.به سختی حواسمو جمع کردم تا موقع پارک کردن ماشین برخوردی با ماشین لیام نداشته باشم.به خودم اومدم و به بدن خستم تشر زدم تا خون دوباره تو رگ های منجمد شدم جریان بگیره.
'اوکی لویی.فقد سرپا بمون'
از ماشین پیاده شدم و با چشم های قرمزم حرکات لیام رو زیر نظر گرفتم.همه اتفاقات اطرافم مثل فیلم کسل کننده ای بود که دلم میخواست زودتر تموم بشه تا بتونم بخوابم.خواب...احساس میکنم سال هاست از این کلمه دور شدم.-اینجا کجاست؟
لیام: زودباش کمک کن از ماشین بیارمش بیرون.
-پرسیدم اینجا کجاست؟؟تو دیوونه شدی؟ اون داره میمیره!
لیام : هیچی نگو! اگه میخوای زنده بمونه سریع باش.
چشمای قهوه ایش حالا کاملا قرمز شده بود و هر لحظه ممکن بود تبدیل بشه...من نمیخوام هیولایِ درون لیامو بیدار کنم پس بدون اینکه حرف اضافه ای بزنم مثل بچه های حرف گوش کن دنبالش راه افتادم.
در ماشینو باز کرد و دوتا از انگشت هاشو روی گردن پسر گذاشت.
سرمو کج کردم و مضطرب بهش نگاه کردم.لیام : هنوز زندس! ولی نبضش خیلی ضعیف میزنه.
با احتیاط از روی صندلی عقب بلندش کرد و جسم بی جون پسرو توی بقلش کشید.موهای فرفریش توی هم گره خورده و روی صورتش ریخته بودن.
بدون اینکه وقتو تلف کنه برگشت و سمت کلبه چوبی حرکت کرد.
کلبهِ نسبتا بزرگی بود ولی من الان اصلا وقت تحلیل و بررسی زیباییه این کلبه رو ندارم.
با عجله در ماشین لیام رو بستم و دنبالش رفتم.
ESTÁS LEYENDO
I'm A Rider [L.S]
Fanficجاده تاریک وسط جنگل...جایی که فقد و فقد سرعته که میتونه تعیین کنه تو برنده ای یا بازنده! لویی فقد میخواست رانندگی کنه هیچوقت فکرشو نمیکرد که پسر فرفری اینطوری خودشو بندازه وسط زندگیش و همچیزو خراب کنه! و حالا اون نمیدونه کی بوده و چی از زندگی لویی م...