Part 5

95 34 154
                                    


Louis Pov :

دستمو زیر چونم زدم و به صورت هری خیره شدم.یکم روی صندلیم جابه جا شدم تا دید بهتری نسبت به پسر موفرفری روی تخت داشته باشم.
نمیدونم چند ساعت گذشته که روی این صندلی نشستم و به چشم های بسته هری نگاه میکنم.
شاید اون لحظه تو دلم آرزو میکردم تا میتونستم با قدرت ذهنم پلک هاشو باز کنم.
اما اون هیچ تکونی نمیخورد.
نگاهمو دور اتاق چرخوندم.این اتاق از چیزی که فکر میکردم مجهز تره.
دستگاه هایی توش بود که شاید تو همه بیمارستان ها پیدا نشه.
نایل هزینه تهیه این دستگاه هارو از کجا اورده؟ اصلا هدفش از این کار چیه؟
کاش میشد به اون چشم های آرومش نفوذ کرد.
اه کشیدم و دوباره تمرکزمو به هری دادم.یعنی چشماش همونطوری که تو عکس بود زیباست؟
اصلا اون چشم ها دوباره باز میشن؟
یکم خودمو جلوتر کشیدم و تک تک اجزای صورتشو از نظر گذروندم.
زخم های رو صورتش خیلی عمیق نبودن ولی دیدن بخیه روی پیشونیش دلمو میلرزوند.
چرا نمیتونم صورتشو بدون این زخم ها تصور کنم؟
سرمو چرخوندم و به دستش که توی گچ بود نگاه کردم.
چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم.

-بیدار شو...! خواهش میکنم.

آروم چشمامو باز کردم و منتظر بهش نگاه کردم.ولی هیچ تغییری توی حالتش ایجاد نشد.سوفیا ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشته بود و بجاش پایین بینیش ی دستگاهی که من حتی نمیدونستم اسمش چیه گذاشته بود.
به تلوزییون بالای تخت که ضربان قلبشو نشون میداد نگاه کردم.صدایی که تولید میکرد سکوت اتاقو میشکست. همچیز نرمال بود.فقد باید منتظر میموندیم تا سطح هوشیاریش بالا بیاد.
دستامو روی تخت گذاشتم و سرمو روی ساعدم گذاشتم.

صدای سوفیا و نایل که داشتن با سرو صدا شام درست میکردن رو میشنیدم.طولی نکشید که در اتاق باز شد و بوی عطر تلخ لیام خیلی سریع توی اتاق پخش شد.سرمو بلند کردم و با خستگی بهش نگاه کردم.

لیام: هی لو.زیر چشمات گود افتاده.از دیشب نخوابیدی...

دوباره سرمو روی دستام گذاشتم و با صدایی که خودمم بزور میشنیدم گفتم: مشکلی نیست لی.من همینجا میمونم تا چشماشو باز کنه.

لیام: دیوونه شدی؟ سوفیا گفت معلوم نیست که کی بهوش میاد.شاید هیچوقت...

-خفه شو!

اون به نشونی تسلیم دستاشو بالا گرفت.

لیام : اوکی اوکی!مثل احمقا انقدر اینجا بشین تا جونت دراد! من دارم برمیگردم...مطمئنم زین تا الان دق مرگ شده.

-اره...اره.برو پیش زین.

خمیازه کشیدم و سرمو تکون دادم.لیام چند ثانیه بهم خیره شد و بعد از اینکه با تاسف سرشو تکون داد خداحافظی کرد و درو بست.

دوباره سکوت،دوباره صدای نفس های هری.
و من کاملا متوجه بودم که چشمام داره سنگین میشه...

I'm A Rider [L.S]Where stories live. Discover now