◈ Introduce ◈

887 47 12
                                    

دوازده ژانویه سال دوهزار و دوازده - سئول

_احساس میکنم دارم فراموش میشم...

پسر روانشناسی که با اون عینک فریم گرد و نازک روی چشم هاش باعث میشد تا ناخواسته یاد هری پاتر بیفته اما لباس فرم سفید رنگش مدام روی مغزش پارازیت می انداخت رو نادیده گرفت...پاهاش رو تو شکم خودش جمع کرد و بعد از حلقه کردن دست هاش دور ساق پاهاش،روی اون صندلی سفیدی مچاله شد که هنوز هم بعد از مدت زیادی بهش احساس نا امنی میداد...و بعد از پایین گرفتن سرش،یا به عبارتی دیگه،مخفی کردن چشم هاش از پسر رو به روش،خواست تا جملاتش رو ادامه بده:احساس میکنم من نامرئی هستم و هیچکس نمیتونه ببینتم...

روی لب های خوش فرم و قرمز رنگ روانشناس لبخندی نشست و باعث شد تا یه احساس دلگرمی کمرنگ تو دلش بنشینه...اما حقیقت هایی که تو ثانیه بعدی از دهنش بیرون اومد،اصلا حالش رو بهتر نکرد:همه ما محکومیم به فراموش شدن...فقط یکی باهاش کنار میاد و یکی نه...هیچوقت کنار نمیاد و سعی میکنه آدمایی رو به یاد داشته باشه که...شاید خیلی وقته فراموشش کردن...

نگاهش رو از فرم رو به روش که شامل اطلاعات نسبتا زیادی راجع به بیماری احتمالیش بود و از درج دو کلمه:"جلسه دهم"تو قسمت بالایی کاغذ،فقط یک ساعت میگذشت،گرفت...و دوباره به بیمارش چشم دوخت:تو نمیتونی خودت رو تو یاد همه حک کنی...بعضی از آدما شاید هیچوقت حتی گزینه زندگی تو نباشن...شاید فقط بتونی ببینیشون و به سادگی رد بشی...انگار خط زندگیشون از تو جداس...یا انگار تو یه دنیای دیگه هستن.شاید بهتره تو هم از اون آدما دست بکشی و رد بشی؟

بی توجه نسبت به سوال پایان حرف هایی که شنید،سرش رو بالا آورد و با اون چشم های نافذ ولی خمار از کسلی بی حد و اندازش،به روانشناس زل زد:حرفات از ته دل بود...مخاطبت من نبودم...اینا رو به خودت تو گذشتت گفتی...نه؟

روانشناس کمی شوکه شد و حتی اینو با حرکاتش یا اون چشم های گردش هم به نمایش گذاشت...و با خودش فکر کرد و فهمید که آره...درست میگه...مخاطبش هیچوقت بیمارش نبوده...

اما سرش رو پایین انداخت...نخواست از خودش حرفی بزنه و فقط حرف دیگه ای رو وسط کشید...چون قرار بود اون بیمارش رو درمان کنه...نه بیمارش اونو:آره حرفامو از ته دلم بهت گفتم چون برام مهمی و میخوام بدونی که همه آدما تو این سن،ممکنه احساس کنن دارن فراموش میشن...مثل من...

در مقابل سکوت بیمارش...و حتی اینکه در جواب نخواست حداقل کمی تو جاش تکون بخوره،واکنش خاصی نشون بده یا حتی یه پلک ساده بزنه،نفسی عمیق کشید...چون از تو اون چشما میخوند و حدس میزد که تکه:"برام مهمی"حرفاش رو به احتمال زیاد باور نکرده...اما سعی نکرد این بحث رو بیشتر از این باز کنه...نخواست بیشتر راجع بهش حرفی بزنه...پس فقط بعد از یه مکث،سوالش رو با ملایمت ازش پرسید تا حداقل بیمارش بیشتر از این به افکار منفی توی مغز پوسیده خودش چنگ نزنه:کاری که بهت گفته بودم برای یه ماه گذشته تکرار کنی رو انجام دادی؟

◈ Dirty Choice ◈Where stories live. Discover now