بکهیون نفس نفس میزد.اشک های خشک شدش به صورتش چسبیده بود و عرقش رو بالشت نمناک بود.نفسش سنگین بود و قلبش به سرعت می تپید.تو ذهنش تکرار این اتفاقو تو سرش شمرد .
بار هشتم بود که این اتفاق می افتاد.
هوا تاریک بود.دیوارهای سیاه اونو احاطه کرده بودند و تابش نوری وجود نداشت.دست هاشو دراز کرد.نوک انگشتاش روی دیوار مرمری تیره و خنک قرار گرفت.یکبار پلک میزند و صحنه عوض میشه.در مکانی پراز درخت بود.به آرامی به اطراف راه می رفت.انگشتاش رو که تکون میده از کنار یه چیزی می گذره.جلوی این چهره سیاه می ایسته.در حالی که اون چهره سیاه دنبالش میکنه،می چرخه و فرار میکنه.روی شاخه درختی میلغزه و سرش به زمین میخوره. چشماشو که باز میکنه چند چهره تاریک رو میبینه که به سمت اون میان.ناگهان هجوم آوردند.
این دلیل ترس و نگرانی بکهیون نبود.نگرانی و ترسش به خاطر کابوس های کودکانش نبود.
ترس بکهیون به این دلیل بود که دنیا رو این شکلی تصور می کرد.
"زحمت نکش.تو هرگز دنیارو نمیبینی.خیال و تصور کمکی بهت نمی کنه."
دوست چانیول،کریس،روزی با خونسردی تمام اینو به بکهیون گفت.اون به قضیه اهمیتی نمی داد.
بکهیون پیشونی نمناک خودشو با آستین لباس خواب پاک کرد.صبح شده بود؟اون نمی دونست.اون نمی دید.
"صبح شبیه...درخششه. جادوییه.همه چیز زندن و تو احساس خوشنودی داری."چانیول اینو تو یه صبح به خصوص درخشان گفت،در تلاش بود که یکی از سوال های معمول بکهیون رو جواب بده.
اما تو ذهن بکهیون چیز دیگه ای بود.تو طول ۲۰ سال زندگی خودش،تفسیرش از صبح تاریک،ترسناک،وحشتناک و دلگیرانه بود.و همیشه همین طوری بود.و احتمالا در سالهای آینده هم همیشه همین طوری خواهد موند.
"اوه بیدار شدی،صبحانه آمادست."چانیول وارد اتاق بکهیون شد.بکهیون احساس کرد دستهای نرم و محکمی اونو بلند کرده و حس آشنایی از چوب در دست خودش بهش دست داد.زمان صبحانه،بکهیون و چانیول معمولا درمورد زندگی صحبت میکردند و چانیول تمام تلاششو برای توصیف اتفاق هایی که تو دنیا پیش میومد به بهترین شکل ،برای بکهیون میزاشت.
هروقتی که چانیول در یه جمله به مشکل میخورد،مهارت بد صحبت کردن و توضیح چانیول توسط بکهیون فهمیده میشد.
اما بکهیون نیاز نداشت که چانیول فوق العاده باشه.
موضوع این روز کمی خاص بود.
بکهیون درحالی که چانیول بشقاب رو جلوش میزاشت گفت:"یولی..."
"هومم؟"
"تو چه شکلی ای؟"
بکهیون شنید که نفس کشیدن چانیول برای یه لحظه متوقف شد.
"من خوش قیافم."
بکهیون خندید."مشخص تر؟"
چانیول یه لحظه بحث کرد."من یه پسر خوش تیپم،خیلی از دخترا دنبالمن. "
برای یه لحظه مکث کرد."اما شاید این لبخندم باشه که مردمو به خودم جذب میکنه. "
بکهیون دهانشو برای پرسیدن سوال دیگه ای باز کرد اما به خاطر چانیول ساکت شد."دستمو بگیر.من قول دادم که تا ۲۵ سالگی اینو بهت نشون ندم اما به نظر میرسه کاملا بالغ شدی."
چانیول دست بکهیون رو گرفت و اونو از آپارتمان بیرون کشید.
اونها از طریق پله ها به سمت پشت بام رفتن و هرچند ثانیه یه بار،بکهیون تقلا میکرد و می رفت.اما چانیول اصلا ولش نکرد.
اونها بالاخره به بالا رسیدن و بکهیون هوای تازه صبح رو عمیقا استشمام کرد.چانیول اونو به یه نقطه کشید و مجبورش کرد که همونجا بمونه و دستاشو بالا ببره،انگار که زیر نور آفتاب غسل داده میشه.
"حالا، فکر کن."چانیول فرمان آخر رو داد.
بکهیون میتونست ببینه.روبه روش مکانی پراز درخت مثل خوابی که دیده بود،وجود داشت.فقط این خیلی بهتر بود.چشماش مناظر رو با طیف سبزتر و بیشتری اسکن میکرد.غریبه تنبل به تنه درخت مقابلش تکیه داد.
"من میتونم ببینم!"با هیجان به سمت غریبه فریاد زد.غریبه جلو رفت و چهره کامل خودشو نشون داد.موهای کاراملی او کمی فر بود و صورتش حالت سرگرم کننده ای داشت.
"برات خوش حالم."
"ممنون!اسم من بکهیونه.بیون بکهیون."
"میدونم."
بکهیون شگفت زده شد.
"چطوری میدونی؟"
"احتمالا منو قبلا ندیدی.اما منو میشناسی.اسم من چانیوله."
غریبه دستش رو دراز کرد:"پارک چانیول."
YOU ARE READING
𝗕𝗟𝗜𝗡𝗗𝗘𝗗 | نابینا شده
Fanfiction‣𝘯𝘢𝘮𝘦: 𝗕𝗟𝗜𝗡𝗗𝗘𝗗 ‣𝘨𝘦𝘯𝘳𝘦: romance - angst ‣𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: chanbaek(main) - taoris ‣𝘵𝘳𝘢𝘯𝘴𝘭𝘢𝘵𝘰𝘳: DeepOBlue ‣oneshot · • -- ٠ ✤ ٠ -- • · ‣خلاصه: بیون بکهیون نابینا متولد شده بود،و پارک چانیول از جوونی از اون مراقبت می کرد. پارک چ...