بکهیون زمانی رو به یاد می آورد که فکر میکرد چانیول رو برای همیشه از دست داده.این خاطره هر از چند گاهی اونو آزار می داد،و باعث میشد که فریادی خاموش بکشه و دست هاشو به سمت گوش هاش پرواز بده،و تلاش کنه تا صدای دردناکیو که هرگز رخ نداده ساکت کنه."منو ول نکن!"
وقتی چانیول سراسیمه رفت و پشتش رو ماساژ داد،اون به صورت هیستریک فریاد میزد.بکهیون در زندگی هرگز انقدر سخت گریه نکرد.
زمزمه های کلمات تسکین دهنده چانیول فقط تو سر اون میپیچید. بکهیون آسیب دیده بود.اون هر از گاهی این مواردو تجربه میکنه و آرزو میکنه تا تموم شه اما این اتفاق نمی افته. مثل این میمونه که ذهنش برنامه ریزی کرده باشه تا این طوری فکر کنه.
بکهیون در میان انبوهی از درختان چانیول رو دنبال کرد و این بین اگه فکر میکرد چیزی میبینه، به عنوان چانیول اونو محکم بغل میکرد.چهره های سیاه شاید.
"بکی نترس،دنیا چیزی نیست که بخوای ازش بترسی."
وقتی بکهیون کمر چانیول رو رها کرد،احساس کرد که یه وزنه سنگین از روی شونه هاش برداشته شد.
حداقل.چانیول بی صدا با خودش فکر کرد .هنوز نه.
یه ضربه نرم روی خط فک بکهیون اون رو بیدار کرد.
"واقعا این شکلی بودی؟"
اون فکر کرد که لبخند چانیول رو از طریق این جفت چشم های بی فایده خودش دید.
"من خوشتیپم،نیستم؟"چانیول طعنه زد.
بکهیون به نرمی خندید.
چانیول گونه های خودش رو نیشگون گرفت و نفس عمیقی کشید."من شاید همیشه اینجا پیش تو نباشم ببکی،اما تو ذهنت،تو تصوراتت،من همیشه هستم.اینو یادت باشه،اوکی؟"
چانیول سرش رو نوازش کرد و انگشتاشو از میان رشته های ظریف قهوه ای مو عبور داد.بکهیون سرشو تکون داد.به هرحال فکر نمیکرد که چانیول اونو ترک کنه.
یا شاید اینکارو کنه؟
روز بعد،بکهیون با چندین صدای مختلف که بیرون از اتاقش درحال صحبت بودند بیدار شد.دستاشو دراز کرد و موهاشو به هم ریخت و همزمان آهی کشید.اون صدای آشنایی رو از بیرون شنید که:"چرا؟!!"
بکهیون آروم به سمت در اتاقش رفت و چوب آشنا رو در زیر انگشتاش حس کرد.با احتیاط به جلو خم شد و آهسته گوشش رو به در خنک فشار داد.
"چرا من؟!"کریس فریاد زد.
"عزیزم آروم باش."یه نفر گفت.
"لطفا!من واقعا توانشو ندارم!من نمی تونم اونو تنها بزارم مخصوصا وقتی قول دادم که این کارو نکنم."چانیول التماس کرد.
سکوت.
"لطفا؟"
یه شخص دیگه دوباره صحبت کرد."فقط این بار اینکارو انجام بده،من مشکلی ندارم."
کریس آهی کشید.
"فقط وانمود کن که تو منی ،باشه؟"چانیول این بار با کمی خستگی دوباره به صدای خودش متوسل شد.
"باشه."
بار دوم که بکهیون به پشت بوم رفت،در وهله اول با کسی نبود که دفعه اول اونو به اینجا آورده بود.
"کجا رفتی؟"بکهیون بعد از دیدن چانیول تو همون نقطه و تکیه دادن به درخت،به سردی این حرفو زد.
چانیول با عذرخواهی به بکهیون نگاه کرد."ببخشید...من کاری برای انجام دادن داشتم."اون عذرخواهی کرد.
"چشماتو ببند."چانیول بعد از اون تنش صحبت کرد.
بکهیون انجام داد."حالا باز کن."
بکهیون بلافاصله با نسیم ملایم دریا و صدای موج هایی که بر روی شن های نرم برخورد میکردند، مورد استقبال قرار گرفت.
نفس نفس زد.بکهیون بلافاصله دوید و در ماسه های کنار چانیول دراز کشید.
هردو باهم به آسمون سرمه ای خیره شدن قبلا اینکه چانیول صحبتی کنه."تو...دیگه از دستم عصبانی نیستی؟"
بکهیون پوزخندی زد و سرش رو تکون داد و باعث شد شن و ماسه زیر سرش به جهت های مختلف پرواز کنند.
چانیول به طرف بکهیون برگشت.
"ممنونم."قبل اینکه تار موی شل شده ای که توسط نسیم به سمت چشم های بکهیون درحال حرکت بود، برسه،زمزمه کرد.
بکهیون یه ضربه روی شونش احساس کرد."کارتون تموم شد؟!می دونی،من اینجام تا بیبی سیترت باشم،نه اینکه تماشا کنم که اینجا تو پشت بوم آفتاب میگیری."کریس دهن کجی کرد.
صورت بکهیون قرمز شد.قبل اینکه کریس از پله ها پایین بره ، غرغر کنان عذرخواهی کرد.
-----------
یه بار چانیول به مدت طولانی بیرون رفته بود.بکهیون کنار در نشسته،و دایره های تصادفی رو در کف مرمر سرد پیدا میکرد.قلبش تعجب کرده بود که چانیول کجاست و خیلی دلتنگش شده بود.سعی کرد که به
خودش کلمات آرامش بخش رو بگه.چند روز دیگه بکی.اون تقریبا از اون لقب کاملا آشنا گریه کرد.
سه روز گذشته بود.بکهیون سرش رو تکون داد،می دونست که چانیول به خاطر اون برمیگرده. چند ساعت دیگه بکی.
هفته ها گذشت و بکهیون درحال حاضر زمان رو از دست داده.
شاید...
بکهیون خودش رو مجبور کرد که به این چیزها فکر نکنه اما اون افکار میلغزیدند و بیرون می اومدند.
شاید چانیول از من فرار می کنه.خیلی خیلی دور...ذهنش داشت سرگردان میشد.
و اون برنمی گرده،بکی.
YOU ARE READING
𝗕𝗟𝗜𝗡𝗗𝗘𝗗 | نابینا شده
Fanfiction‣𝘯𝘢𝘮𝘦: 𝗕𝗟𝗜𝗡𝗗𝗘𝗗 ‣𝘨𝘦𝘯𝘳𝘦: romance - angst ‣𝘤𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: chanbaek(main) - taoris ‣𝘵𝘳𝘢𝘯𝘴𝘭𝘢𝘵𝘰𝘳: DeepOBlue ‣oneshot · • -- ٠ ✤ ٠ -- • · ‣خلاصه: بیون بکهیون نابینا متولد شده بود،و پارک چانیول از جوونی از اون مراقبت می کرد. پارک چ...