Part V

105 27 8
                                    

۳سال گذشت.۳سال عذاب،۳سال درد،۳سال غم،۳سال پوچ.

بکهیون چهارزانو روی تخت نشسته و با آویزی که چانیول داده بازی میکنه.همان طور که کلمات حک شده روش رو دست میزد،لبش رو گاز می‌گرفت.

من هیچ وقت ترکت نمی کنم.

"چانیول آه،"بکهیون زمزمه کرد.

"امروز رو به یاد آوردم.۱۵ سال گذشته از وقتی که تو وارد زندگیم شدی."

طی این ۳ سال گذشته بکهیون احساس بی حسی کرد ه بود.مدتها بود که دردش فروکش کرده بود اما اون هنوز گاهی وقت ها اونو احساس می‌کرد.اون هنوز صدمه دیده.و گه گاه،آن چنان دردش می گرفت،فکر می‌کرد که ممکنه قلبش منفجر بشه.

"خیلی دلم برات تنگ شده."چشم هاشو محکم می‌بنده و اجازه میده اشک ها آزادانه بیافتند در حالی که آویز رو محکم به سینه می‌چسباند. سینه ای که روزی کاملا فیت کس دیگه ای بود.

رویاهایی که اون یه بار به پایان رسونده بود،تبدیل به خاک شده و بعد باد خاطرات آن را میبره.عشقی که اون زمانی حس کرده بود در تمام زمان پراکنده شده.اون تنها بود،احساس پوچی می‌کرد.

نه از روی انگیزه،نه از روی تصادف اما اون ایستاد و به سمت در رفت و آن رو باز کرد.مردده اما به سمت راه پله رفت.دست هایی که با عرق و پاهای ضعیف روی ریل ها می‌چسبند و خودشون رو به سمت بالا بلند می کنند،اون رو به بالای ساختمان می رسانند.اون نیازی به تلاش برای خواب دیدن نداره تا بدونه که چانبول ظاهر نمیشه.چشمهاشو محکم بسته و آروم جلو میره،به سمت لبه.

بکهیون چانیول رو محکم بغل میکنه.چانیول قبل از خم شدن و کاشتن بوسه ای سبک روی معبد خود،با ضربات ناهموار موهای بکهیون رو نوازش میکنه."من برای تو اینجام."

یه قدم دیگه.

مهم نیست،اون قبلا رفته.و بکهیون تماشا می‌کنه که اون کمرنگ میشه...

یه قدم دیگه.

به آنجا آویزون شو،برای حال زندگی کن،چون نه آینده ای وجود داره و نه گذشته ای.

اون ترسیده بود اما خوش حال بود.

اون پایین می‌افته، درست مثل برگ های پاییز ،اما به سختی مانند تاب خوردن تبر.وقتی باد با مقاومت زیادی از کنار اون رد میشه،اون رو به سمت بالا هل میده و به اون امید کاذب میده،اون احساس راحتی میکنه.جهان از چرخیدن متوقف میشه و بکهیون احساس میکنه که چیزی توسط اون کامل بلعیده شده.

خوش بختی،اون امیدواره.


'پایان'

𝗕𝗟𝗜𝗡𝗗𝗘𝗗 | نابینا شدهWhere stories live. Discover now