مو مشکی برای بار هزارم شقیقه شو با انگشتاش ماساژ داد؛ احساس میکرد الانه که رگ های مغزش از شدت اطلاعاتی که بهش وارد شده متلاشی بشه ولی هوسوک همچنان ادامه میداد، " هنوز تماما از بدنش خالی نشده تقریبا مطمئنیم که بهش مواد داده شده، علائم کبودی و تقلا روی دست و پاهاش وجود داره و ...."
قبل از این که هوسوک بتونه جملشو تموم کنه در اتاق با شدت باز شد، چشم های جین از شدت هیجان گرد شده بود و صداش میلرزید، " آزمایش اعتیاد گرفتیم، باید اینو ببینید... باورتون نمیشه."
تهیونگ نفسشو با شدت بیرون داد، واقعا احساس میکرد همه چی داره دور سرش میچرخه، " با مهارگر پروتئین کیناز سی که عموما بهش زیپ میگن آشنایی دارین؟ "
" به نظرم تعریف من و تو از معنی آشنایی متفاوته کیم." هوسوک با گنگی به مانتیور نگاه کرد.
"فعل و انفعالات داخل زیپ میتونه همزمان هم مفید باشه هم خطرناک ترین چیز توی دنیا، این آزمایش روی افراد مبتلا به اختلالات استرسی بعد از یه ضایعه روانی انجام شده مثل افراد زیر اوار، جنگ دیده ها یا خیلیای دیگه. یه مقدار خیلی خیلی کم از این دارو باعث میشه فرد خاطرات منتخبش رو پاک کنه."
" و حالا اثرش توی بدن پسره پیدا شده؟"
" نه؛ نه فقط اثر.... کل سیستم بدنش با این ماده پر شده، تمامش. تا حالا توی عمرم چنین چیزی رو ندیدم. هیچوقت؛ این یه حالت القای شیمیایی از فراموشی دائمی درست کرده. احتمالا بدون بازگشت؛ نمیتونه به یاد بیاره کیه، از کجا اومد، اسمش چیه یا هرچی هر خاطره ای تا قبل از وقتی که از ساک بیرون اومده کاملا از بدن و مغزش پاک شده."
" بقیه تتوها چی؟ چیزی دربارشون پیدا کردی؟"
" با یه نوع جوهر خاص نوشته شدن، در واقع نمیشه اسمشو تتو گذاشت چون اثر دائمی ندارن جوهر خود به خود بعد از چند ماه جذب بدن میشه و ناپدید میشه. تتو هاشو مین هو داره اسکن میکنه، البته به نظرم اینقد تعداشون زیاد باشه که حداقل 6 ساعت برای اسکن نیاز داریم."
جین از اتاق بیرون زد و مومشکی به لبه میز تکیه داد، " حالا چی میشه؟ باید چیکار کنیم؟ "
هوسوک چشم هاشو مالید و به پلک هاش برای چند ثانیه اجازه استراحت داد، " نمیدونم ... این اولین باره داریم همچین چیزی میبینیم، تا اومدن جواب کامل آزمایش ها فعلا هیچ حرکتی نمیکنیم. بهتره بری خونه تهیونگ. گزارش ماموریتتو بعدا میتونی کامل کنی ."
دست هوسوک روی شونش نشست و چند دقیقه بعد از اتاق ناپدید شد و مومشکی رو با افکار بی انتهاش تنها گذاشت.
یه تخت بیمارستان و پنجره های مربعی که نیمی از دیوار رو پوشونده بود، تمام وسایل اتاق تاریک محسوب میشد.
به انعکاس خودش توی شیشه نگاه کرد؛ کاور ابی رنگو از روی بدنش کنار زد تا بتونه بدن اغشته به رنگشو ببینه هرچند توی تاریکی اتاق تقریبا چیزی مشخص نبود و نور که از فضای بیرون میتابید فضای اتاقو کمی روشن میکرد.
تمام چیزی که توی ذهنش میچرخید هیچ بود، یه هیچ کامل.
اون کی بود؟ برای چی اون جا بود؟ چرا تمام بدن لعنتیش به تتو آغشته شده بود؟ کی این بلا رو سرش اورده بود؟
تمام سه ساعت گذشته پسر بدون هیچ توقفی به جواب این سوالا فکر میکرد، فکر میکرد و فکر میکرد و هربار بی نتیجه تر از قبل سرشو بین ملافه های تخت گم میکرد.
به مچ بند کاغذی که به دست راستش وصل شده بود نگاه کرد، "
اسم : بدون اطلاعات _ جنسیت : مرد _ گروه خونی : بدون اطلاعات سن : بدون اطلاعات "
مثل این که مچ بند کاغذی دور دستش تنها چیزی بود که پسر مو قهوه ای میتونست براش شناختن خودش بهش چنگ بزنه.
قطره ی شفاف کوچیکی روی مچ بند افتاد؛ میترسید، از اتفاقی که قراره بیوفته، از اتاق تاریکی که نمیتونست کلید چراغش رو پیدا کنه، از بدنش ، از کسایی که توی اون خیابون لعنتی بهش دستبند زدن، از اطلاعاتی که یه جایی توی مغزش گم شده بود میترسید.
قطره های شفاف روی مچ بند بیشتر میشد با این حال مو قهوه ای این دفعه از پنجره به بیرون اتاق نگاه میکرد.
مو مشکی به پرونده توی دستش نگاه کرد، " خیلی خب ازتون میخوام گذشته منو کامل بررسی کنین هیچ چیزو از قلم نندازین، هرچیزی که فکر میکنین شاید به درد بخور باشه رو تا اخر روز روی میزم بزارین، پرونده کسایی که تا 6 ماه قبل باهاشون سر و کار داشتم و زیر و رو کنین مخصوصا اون حروم زاده هیون شیک "
" این تنها چیزیه که تا الان تونستم ازش گیر بیارم" جین عینکشو جابه جا کرد، " حافظه مربوط به خاطراتش پاک شده ولی حافظه رویه ایش کاملا سالمه."
مو مشکی به چشماش چرخی داد، " پس میتونه راه بره و حرف بزنه یا محیط و اطرافشو حس کنه؟ "
" اره از لحاظ تئوری مشکلی نداره و همه چیز و میدونه ولی جزئیاتش تیره و تاره مثل این که اهنگ و میدونه ولی خوانندشو فراموش کرده."
" حافظه اش دیگه برنمیگرده؟ " هوسوک پرسید و جین ابروهاشو بالا داد، " راستشو بخواین تا حالا همچین موردی نداشتیم و منظورم از ما کل جامعه پزشکیه؛ این امکان وجود داره با دیدن یه جسم یا فرد اشنا بتونه خاطراتشو ترمیم کنه واسه همین بهتره اول تهیونگ و ببینه اما هیچ قطعیتی وجود نداره."
" همه ی دوربینای اون شب باید چک بشه " هوسوک دستور داد، " اگه من بودم با یه ون این کارو میکردم که در کناری داشته باشه، راحت و بی سروصدا" مومشکی گفت و چشم هاشو ریز کرد.
به دو مرد هیکلی که بازوهاشو گرفته بودن و تقریبا به سمت اتاق ته راهرو میکشیدنش گنگ نگاه کرد، بدنش لرزش خفیفی داشت و سرگیجه باعث میشد درست متوجه نشه داره به کجا کشیده میشه."
در اتاق باز شد و روی صندلی اهنی نشوندنش ، توی اتاق به جز صندلی و میز اهنی چیز دیگه ای دیده نمیشد.
چشماشو بست تا هجوم ناگهانی نور بیشتر از این باعث سوزش چشم هاش نشه، حس میکرد بعد از چندین هزار سال از یه غار بیرون اومده.
بدنش درد میکرد با این حال میتونست احساس کنه حالش بهتر شده.
" چقدر دیگه از سوالاتتون مونده؟" موقهوه ای با کلافگی پرسید.
" لطفا جواب سوالات رو به بله یا نه محدود کنید." مرد جواب داد و هر لحظه بیشتر از قبل اعصاب پسرو تحریک میکرد.
" در هر صورت جواب مثل همیشه میمونه؛ نمیدونم... نمیدونم قضیه از چه قراره نمیدونم چه بلایی داره سرم میاد و دیگه نمیدونم اینو چجوری باید بهتون بفهمونم."
موقهوه ای غرید و سیم هایی که به دستش وصل شده بود رو از بدنش جدا کرد.
" لطفا صبر کنید اقای.."
" اقای ؟ اقای کی؟ من اسمی ندارم؛ بهتون اجازه دادم بهم دست بزنید و ازمایشم کنید ولی دیگه نمیخوام، میخوام با رییس اینجا حرف بزنم."
" گفتم میخوام با رییس اینجا حرف بزنم، رییس اینجا کیه؟" مو قهوه ای تقریبا فریاد زد و لحظه ای بعد اتاق کاملا خالی بود.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و اب دهنشو برای بار هزارم قورت داد، دوتا ضربه به در زد و بالاخره در کشویی باز شد.
سر پسر روی میز بود و با شنیدن صدای در بالاخره به مومشکی نگاه کرد، به نظر تهیونگ کلمه جذاب کم بود، واقعا کلمه جذاب برای فردی که روبروش نشسته بود کم به نظر میرسید.
اون فقط زیبا بود، خیلی خیلی زیبا و تهیونگ توی دیدار اول به خاطر شوکی که بهش وارد شده بود نتونسته بود واضح قیافه پسر رو ببینه.
روی صندلی نشست و دستاشو به هم قفل کرد، " کیم تهیونگ هستم ، مسئولیت پرونده تو با منه."
" لطفا بگو میدونی اینجا چه خبره؟ من کیم؟" مو قهوه ای التماس کرد و تهیونگ نفسشو بیرون داد،" هنوز نمیدونیم."
" شما بدنمو ازمایش کردین و هزارتا تست گرفتین."
" میدونیم که داری حقیقت رو میگی، الان دیگه ازش مطمئنیم."
" چطور میتونم دروغ گفته باشم؟ چرا باید این کارو بکنم؟ " صدای پسر میلرزید.
" هیچ اثر انگشتی یا دی ان ای که بتونه بگه کی هستی وجود نداره، سیستم تشخیص چهره و دیتابیس افراد گمشده هیچ اطلاعاتی که درباره کسی با مشخصات ظاهریت ثبت شده باشه نداره."
مومشکی میتونست به راحتی لایه ی شفافی که روی چشم های پسر تشکیل شده رو ببینه.
" منو میشناسی؟"
پسر با تعجب بهش نگاه کرد، " چرا باید تورو....من حتی خودمو هم نمیشناسم."
" دکتر کیم فکر میکنه اگر با یه مورد اشنا روبه رو بشی شاید بتونی چیزی به خاطر بیاری."
" چرا تو باید آشنا باشی؟"
" چون اسم من، "کیم تهیونگ" روی پشتت خال کوبی شده."
عکس خالکوبی رو روبه روی پسر گذاشت، لرزش خفیف بدن پسر که از اول متوجهش شده بود داشت بیشتر میشد و تهیونگ میدونست باید جین و خبر کنه، احتمالا هنوز همه ی مواد از بدنش بیرون نیومده و نمیخواست به پسر سخت بگیره.
" چه بلایی داره سرم میاد؟ اینجا چه خبره؟ "
" نمیدونم کی هستی اما شاید یه جوری منو میشناختی."
" من نمیفهمم چطور ممکنه..."
" میدونم دردناکه ولی باید سعی کنی خاطراتتو ترمیم کنی. امتحانش کن؛ شاید بتونی چیزی که مربوط به من باشه رو به یاد بیاری."
دستای پسر به سمت دست مشت شده اش که روی میز بود خزید و قطره اشک کوچیکی روی گونه پسر چکید؛ دستش بالاخره روی دست تهیونگ نشست و مومشکی ناخواسته دست مشت شدشو باز کرد و به انگشت های ظریف پسر اجازه داد روی دستش حرکت کنه.
مردمک چشم های مو قهوه ای میلرزید با این حال دست دیگه اش رو سمت صورت تهیونگ برد.
مومشکی کمی جا به جا شد و سرشو جلوتر برد و دست دیگه ی پسر بالاخره روی گونه اش جا گرفت؛ هنوز با کنجکاوی به صورتش و چشم هاش که بسته بودن تا شاید بتونه چیزی رو به خاطر بیاره نگاه میکرد.
عطری که از بدن پسر ساطع میشد درست مثل بدنش گرم بود و البته شیرین.
نفسشو داخل سینش حبس کرد و پلک زد، اینبار چشم های پسر اینبار باز بود، تهیونگ میتوسنت احساسش کنه؛ اون عطر یا حالت صورتش احساس میکرد قبلا چنین چیزی رو دیده.
انگشت های پسر به سمت چونه اش رفت، لب هاش میلرزید و مومشکی میدونست احتمالا چیزی به خاطر نیورده چون فاصله ای با گریه کردن نداشت.
دست پسر و از روی صورتش کنار زد؛ از لمس شدن خوشش نمیومد،" چیزی یادت اومد؟ "
" نه هیچی."
نفسشو دوباره پرسر وصدا بیرون داد.
" حالا چی میشه؟" صدی لرزان پسرو شنید.
" یه عکس واضح ازت توی رسانه ها پخش میشه، یکی باید تورو بشناسه."
" نه ، نه منظورم این نیست، منظورم اینه الان چی میشه؟ م_من جای برای رفتن ندارم، هیچ کس و نمیشناسم. باید چیکار کنم؟"
" اینجا یکی از خونه هاییه که برای محافظت از شاهدین استفاده میشه، هیچیزی که لازم داشته باشی رو داره."
" اونایی که بیرونن..."موقهوه ای با استرس به بیرون نگاه کرد، " واسه اینه که منو اینجا نگه دارن یا نذازن کسی بیاد داخل؟"
" لازم نیست نگران باشی، اونا ازت محافظت میکنن. تنهات میزارم تا راحت باشی."
" داری میری؟" پسر دستشو از تیشرتی که حالا به جای کاور بدنشو پوشونده بود جدا کرد؛ به هر حال اون مامور تنها کسی بود که توی این دو روز میشناخت.
" باید استراحت کنی وغذا بخوری یا یه همچین چیزی، میتونی هر چیزی که دوست داشتی سفارش بدی کسایی که بیرونن برات میارن؛ من دیگه باید برم."
مو مشکی واقعا نیاز داشت از اونجا بزنه بیرون، از صبح کارای مختلفی انجام داده بود حالا به معنای واقعی کلمه خسته بود و دلش فقط تخت خواب فیلی رنگشو میخواست."
از خونه بیرون زد و نتونست زمزمه ی پسر که مخاطبش بود و بشنوه، " من حتی نمیدونم از چه غذایی خوشم میاد."
تهیونگ بدن بی جونشو روی تخت چرخوند و همزمان که به چرت و پرت های جیمین و غر زدنای یونگی گوش میکرد به دیوار اتاق خیره شد، عکس تتو های مختلف پسر روی دیوار سنجاق شده بود و توی دو ساعت گذشته مومشکی تقریبا از هیچ به هیچ رسیده بود.
صدای جیمین چند ثانیه قطع شده بود، " تهیونگ؟"
" هوم؟ میشنوم."
" دیروز رفتم دیدن بابا. گفت میخواد ببینتت."
" ولی من نمیخوام، ما قبلا درباره این موضوع حرف زده بودیم جیمین بحث کردن بیفایده اس." صدای مومشکی سردتر از هر وقت دیگه ای شده بود.
" تهیونگ لطفا تو باید ببینیش ، باید حرف بزنید قبلا از این که خیلی دیر بشه."
" خیلی وقته که دیگه شده جیمین، به نظرت 20 سال برای حرف زدن و اعتراف کردن دیر نکردیم؟"
" ولی .."
" بعدا جیمین الان واقعا خستم، شب بخیر "
" شب بخیر تهیونگ"
در واقع جیمین میدونست این جمله برادرش یه مخالفت غیرمستقیمه، تهیونگ هربار مخالفت میکرد و پسر بزرگ تر نمیخواست اخرین ملاقات برادرش با پدرشون روی تخت بیمارستان باشه.
مو قهوه ای به آینه قدی که روی دیوار بود نگاه کرد، شلوار جینش، باکسرش و در نهایت تیشرت گشاد و از بدنش دراورد؛ بدنش تا گردن با جملات و چیزای دیگه پوشیده شده بود.
انگشتاش و روی بدنش حرکت داد، انگار بدنش برای غریبه به نظر میرسید احساس میکرد این بدن برای خودش نیست.
به تتوی ریزی که پایین تره قوه اش بود دست کشید، حالا باید چیکار میکرد؟ چه بلایی سرش اورده بودن؟ چطور باید خود قبلیشو پیدا میکرد؟
قبلا چجور ادمی بود؟ این همه تتو روی بدنش چیکار میکرد؟ اسم اون مامور چرا روی بدنش خال کوبی شده بود؟ حالا که خونه ای نداشت باید تا ابد همینجا زندگی میکرد؟ باید تا ابد مثل یه زندانی میموند؟
قطره های اشک دوباره جلوی دید پسر رو گرفته بود ولی اینبار قصد نداشت جلوش و بگیره، بدنش و با کرختی روی زمین انداخت و توی خودش جمع شد، بغضش با صدای بدی شکست و صدای هق هق پسر مو قهوه ای توی فضای خونه میپیچید.
" خوب خوابیدی؟ " سرنگو دوباره جابه جا کرد،" من جینم"
" از اونجایی که اسممو نمیدونم، منم خوشبختم." موقهوه ای پوزخندی زد و دوباره به روبرو خیره شد، به هر حال قصد نداشت اجازه بده تلاش های دکتر برای شروع یه مکالمه بی فایده بمونه.
" دیشب تمام تلاشمو کردم اما نتونستم خواب ببینم، خیلی امیدوار بودم ولی نتونستم."
جین نمونه آزمایش و توی جعبه گذاشت و روبه روی پسر نشست، " خب؟"
" من...من فقط میخوام بدونم کی این بلارو سرم اورده، میخوام بدونم کی اینکارو کرده تمام زندگیم دزدیده شده و منم هیچ کاری نمیتونم بکنم."
جین لبخند کوتاهی زد و دو لیوان و روبروی پسر گذاشت، " کدوم از اینارو ترجیح میدی؟ چای یا قهوه؟ "
" نمیدونم."
" امتحانشون کن تا بفهمی."
وقتی که موقهوه ای با خوردن لیوان اول قیافه ی بامزه ای به خودش گرفت گفت، " فکر کنم اولی ، دومی مزه آشغال چمن میده."
" دیدی؟ خیلی اسون بود، اول بدنت مزه آشغال چمن رو به یاد اورد و دوم فهمیدیم که از قهوه خوشت میاد،میبینی؟ به یاد اوردن و شناختن خودت اسونه فقط باید سعی کنی، سعی کن ترجیحاتت رو به یاد بیاری یا نه میتونی ترجیحاتتو دوباره انتخاب کنی؛ چون در اخر این انتخاب هاته که تورو میسازه. بهم اعتماد کن، هرچقدر انتخاب های بیشتری بکنی احساس درموندگی که داری کمرنگ تر میشه."
مو مشکی به مانیتور بزرگ با گنگی نگاه کرد، " واو خیلی زیادن."
نامجون عینک گردشو جا به جا کرد، " بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ولی این یکی رو نگاه کن، بقیه خالکوبیا خیلی رنگ و لعاب دارن ولی این یکی یه چهارگوش سادس به نظرم چیزی زیرشه که طرف میخواسته قایمش کنه؛ بدنش شبیه یه نقشس با این حال که نمیشه فهمید کدوم تتو برای پوشوندن و ردگم کنی استفاده شده و کدوم به ما کمک میکنه. این چیزیه که تا حالا توی عمرم ندیدم، واقعا فوق العادس ."
تهیونگ نفس عمیقی کشید و عطر آشنایی رو احساس کرد وقتی پسر موقوه ای رو کنار خودش دید، " اینو تا حالا ندیدم."
پسر به تتویی که روی صفحه ظاهر شده بود اشاره کرد.
" اره چون پشت گوش راستت نوشته شده، به نظر زبانش چینیه برای همین فرستادمش بخش ترجمه."
مو قهوه ای چشم هاشو ریز کرد و نوشته نگاه کرد، قابل خوندن بود پس با صدای بلند تکرارش کرد مثل یه جمله عادی.
تهیونگ با تعجب به لباش خیره شد، " پس چینی بلدی."
" این یه ادرس و تاریخه، تاریخ برای امروزه."
" پس میریم تو کارش ؛ نامجون ادرسشو پیدا کن."
مو مشکی دوباره نگاهشو به پسر داد که گوشه تیشرت و مچاله کرده بود و چشم هاشو میچرخوند؛ سعی میکرد به مغزش فشار بیاره تا بفهمه این حرکتو کجا دیده ولی هیچ چیزی به درد بخوری پیدا نکرد.
" یه خونه آپارتمانیه برای یه مهندس چینی نیم ساعت تا اینجا فاصله داره، احتمالا الان خالی باشه چون طرف توی یه شرکت ساختمونی کار میکنه."
" مین هو تو با من بیا میریم دنبالش."
" منم میام." مو قهوه ای خودشو به تهیونگ رسوند، " منم میام."
" تو همین جا میمونی نمیتونی بیای."
" سرنخ روی بدن منه، من میتونم چینی بفهمم ولی تو نمیتونی این درباره هویت منه پس میام."
" این تصمیمی نیست که تو بخوای بگیری؛ هیچ جا نمیتونی بیای."
" شاید چیزی یادم بیاد؛ خودت گفتی اگه یه خاطره ی اشنا از گذشته رو ببینم شاید بتونم به یاد بیارم، اگه اون ادم منو بشناسه چی؟ "
" نمیتونم با خودم ببرمت."
مو قهوه ای غرید، " من بازداشتم؟"
تهیونگ واقعا داشت عصبی میشد، " نه نیستی."
" پس منم همراهتون میام مگه این که بخوای منو بازداشت کنی افسر کیم."
هوسوک با سر اشاره ای به تهیونگ کرد و مو مشکی نفسشو پر حرص بیرون داد.
تهیونگ باید میفهمید، همون لحظه باید میفهمید زندگی یکنواخت لعنتیش قراره زیر و رو بشه.
_________________________________________
سلام
دریم دی اینجاس!
نظراتتونو میخونم:)
KAMU SEDANG MEMBACA
𝗜 𝗚𝗼𝘁 𝗬𝗼𝘂 [𝗩𝗸𝗼𝗼𝗸]
Aksi_میشناسیش؟ +تا حالا حتی یه بارم ندیدمش چطور؟ _ پس به دلیل لعنت شده ای اسمت اونجاست کیم؟ کیم تهیونگ مامور بالا رتبه NIS به پوست تتو شده پسر با اسم خودش که بدون هیچ نشونه ای از یه ساک لعنتی سر در اورده بود ، نگاه میکرد. [An inspired story] Genre: Cri...