One.

70 15 8
                                    

تو سختي و آسوني:

امروز داشتيم تو پارك قدم ميزديم. چيز غير معمولي نبود، از هفته ي پيش كه از بيمارستان مرخص شدم هر روز انجامش ميداديم. كنار هم راه ميرفتيم، طوري كه بازوهامون با هر قدمي كه برميداشتيم همو لمس ميكردن و باعث ميشدن لرزشي رو تو ستون فقراتم حس كنم

لويي دستش رو دور دست من پيچيد و كف دستم رو به آرومي با نوك انگشتاش لمس كرد. حدس زدم كه ميخواد دستم رو بگيره ، پس دست پسر كوچكتر رو گرفتم و انگشتامون رو به هم گره زدم.

لويي هيني كشيد و ايستاد:

- هـ..هري.

ترسيده از طوري كه صداش به شدت تغيير كرد بهش نگاه كردم.

+ بله، لو؟ 

- من حسش كردم.

ابرو هام رو از روي گيجي به هم گره زدم.

+ من لمست رو حس كردم.

- لو...

لبخند گنده ايي زد :

+ هولي شت هري! من حسش كردم! لمست رو حس كردم.

واسه حرف زدن زيادي شُكه بودم پس فقط بهش لبخند بزرگي زدم.
لويي دستم رو رها كرد، دستاش رو روي گونم گذاشت ولباش رو روي مال من فشرد. 

بوسه ي نرم و شيريني بود، هرچند من بايد يكم عقب ميكشيدم چون هردومون داشتيم لبخند ميزديم.
پيشونيم رو روي مال اون گذاشتم و گفتم :

- لويي

طوري كه اسمش روي زبونم اومد حس شادي خالص بود. من، هري استايلز، يه آدم مغرورم ولي اين حقيقته(چيزي كه درمورد اسم لويي گفت).

+ دوستت دارم هري.

دوباره لبخند زدم و لباش رو خيلي سريع بوسيدم.
- منم دوستت دارم، لو. 

+ تو سختي و آسوني؟

- تو سختي و آسوني.

                                     ******

اون شب وقتي لويي رو بُردم خونه، اون گفت سرگيجه داره. پس دوباره بردمش بيرون ولي اين بار به بيمارستان رفتيم.

مشخص شد كه،

اونم داره ميميره.

-dont forget the vote💛

Touch | Persian translation | l.sWhere stories live. Discover now