واسه ديدن لوييم وارد بيمارستان شدم.تصميم گرفته بودم كه كل اين هفته رو تو بيمارستان بمونم پس يه كيف هم روي شونم داشتم.
وقتي به اتاقش رسيدم هنوز توي تختش دراز كشيده بود.
سرش رو كمي تكون داد و گفت :
+ هي بيب.
- سلام عشق.
گفتم و رفتم پيشش و لباش رو به آرومي بوسيدم.
- واست يه چيزي آوردم
+ چيه؟
- مورد علاقته
+ ديك؟
لويي با خنده ايي كه تبديل به سرفه شد گفت:
+ خب اين بار جدي ، شكلاته؟
لبخند زدم و شكلات رو باز كردم و بهش دادم.
لبخندش حتي بزرگتر شد.
+ دوستت دارم هزي.
به لقب مسخرش به آرومي خنديدم.
- منم دوستت دارم، لو.
شكلات رو سريع خورد ولي چشماش داشتن بسته ميشدن.
پرسيدم :
- خسته ايي عشق؟
+ نه، ميخوام باهات بيدار بمونم.
رفتم توي تختش و گفتم :
- خب چرا هردو نخوابيم؟
سرش رو تكون داد و وقتي رفتم توي بغلش يه دستش رو دور بدنم حلقه كرد.
******با سر و صدايِ دكترا كه با عجله مي اومدن داخل اتاق بيدار شديم.
- چي ميخوايد؟
با ' صداي صبحگاهيم ' گفتم.
* اقا، لطفا از كنار آقاي تاملينسون بلند شيد.
- نه.
* اقا، لطفا.
سرجام نشستم.
- ما خوابيديم، بعدا بيايد.
به گوشه ي اتاق نگاه كردم و يكي از پرستار هايي كه من و لويي باهاش خيلي صميمي بوديم رو ديدم.
داشت گريه ميكرد.
- سرپرست؟
جواب نداد.
- سرپرست، لطفا..چرا گريه ميكني؟
تنها كاري كه كرد اشاره كردن به لويي بود.
به دوست پسر خوابيدم نگاه كردم و دستش كه سرد بود رو گرفتم.
فكر كردم "احتمالا كولر اينجا رو روشن كردن"
و دقيقا همونموقع بود كه فهميدم سينش ديگه مثل هميشه بالا و پايين نميره.
شروع كردم به پنيك زدن.
- لو؟ لو لطفا.
صدام شكست.
- لويي لطفا. بيدار شو بيبي، لطفا.
درحالي كه سرم رو روي سينش فشرده بودم گريه ميكردم و داد ميزدم
- بيدار شو. بيدار شو لو. لطفا.
و وقتي حتي يك ذره هم تكون نخورد فريادي از روي درد و ناراحتي زدم.
نميدونم چرا انقدر نسبت به كامنتا بي اهميتم ولي اگه دوست داشتيد نظرتون رو بگيد😂💛
YOU ARE READING
Touch | Persian translation | l.s
Fanfiction" هولي شت هري! من حسش كردم! لمست رو حس كردم! "