Two.

65 15 1
                                    


لويي امروز خيلي توي بغلم گريه كرد. تومور مغزش تقريبا داشت ميكشتش. لويي فقط پنج هفته ي ديگه فرصت زندگي داره.

پـ نـ ج.

پس امروز بردمش به يك قرار.

چيز زيادي نبود. بردمش به مك دونالد، كل اتاقك رو اجاره كردم و دور تا دورش رو چراغ هاي ريسه ايي زرد چسبوندم و تو جايي كه قبلش كارمندا رو مجبور كردم ميز و صندلي هاش رو بيرون ببرن، به آرومي رقصيديم.

بعد از غذا خوردن، باهم بازي كرديم ولي لويي گفت ميترسه پس پشتش نشستم تا بهش نزديك تر باشم.ولي من حس كردم اين يه بهونه بود تا بتونه به من نزديك تر بشه، اما، هيسسسس...اينو بهش نگيد.

بعد از اينكه از مك دونالد بيرون اومديم، به يك زمين اسكيت سربسته رفتيم كه البته تنها كسايي بوديم كه اونجا بودن چون ساعت ٩ شب بود.

به نگهبان سالن ٥٠ پوند پول داده بودم كه يه ذره بيشتر سالن رو براي ما باز نگه داره ولي اون ما رو بعد از پنج دقيقه بيرون كرد پس دوباره بهش ٥٠ پوند دادم.

آدم ارزوني بود.

لويي دوباره بهم گفت كه دوستم داره و من فقط لبخند زدم چون حس اينكه ميدونستم لويي تاملينسون، من، هري استايلز رو دوست داره هيچوقت واسم عادي نميشد.

-dont forget the vote💛

Touch | Persian translation | l.sWhere stories live. Discover now