چپتر ۱۶

135 34 28
                                    

ترجمه کردن رو به من بسپارید تا یه سال طولش بدم :)))

**********

در حالی که خیس عرق سرد بود از خواب پرید.  نفس نفس زنان، چشماش توی تاریکی‌ای که بود میگشتن. وحشتی که توی رگ هاش جریان داشت با ضربان سفتی که بین پاهاش بود هماهنگ بود. دستش بی اختیار به پایین شکمش رفت و لبه‌ی پیژامه‌ش رو لمس کرد.

خروپفی که از تخت کناری میومد باعث شد به اندازه کافی مکث کنه و یادش بیاد که جاش توی اتاقش امن بود و راب چند متر اونور تر خوابیده بود.

ادرنالینی که کابوسش دلیلش بود به ارومی فروکش کرد و جنسن رو سرد و گیج تنها گذاشت. یادش نمیومد چه خوابی دیده بود که باعث شده بود اینجوری بشه، ولی درحالی بیدار شده بود که انگار میدونست باید یکاری انجام بده.

یه تیر توی تاریکی بود. مثل یه بن بست بود، ولی یچیزی از درون تشویقش میکرد که حداقل یبار امتحانش کنه.

بعد از زندانی کردن خودش توی دستشویی کوچیک اتاق، پتوی لیست تاریخ تماس هاش پایین رفت و پایین رفت تا بلخره شماره‌ای که بدنبالش بود رو پیدا کرد.

صدای زنگ خوردن -انتظار بی صبرانه برای تماس تا زودتر وصل شه- مثل یه هزارپا بود که توی کانال گوشش حرکت میکرد ولی گوشی رو به گوشش نزدیک تر کرد. اون خسته لرزون بود و وقتی صدای پیام گیر اومد میتونست گریه کنه.

نسبت به اخرین باری که تماس گرفته بود، لحنش خیلی از رسمی بودن فاصله داشت. سعی کرد به نفس زدن افتادنش و لرزشی که کلماتش رو به هم میرسوند رو نادیده بگیره.

«سلام، من، امم-- من جنسن اکلس هستم دوباره. قبلا تماس گرفتم درمورد-- میدونم بهم گفتی دوباره زنگ نزنم، ولی واقعا باید باهات حرف بزنم. لطفا؟ قضیه مهمه--»

«خب، بلخره وحشت زده بنظر میرسی،» صدای خسته‌ی -جنسن حدس میزد که- مت کوهن جواب داد. «دیر وقته. چرا زنگ زدی؟»

«اره، میدونم دیر وقته و متاسفم، ولی باید ازت راجبه جرد--»

«اسمشو به زبون نیار. نمیتونم-- نمیخوام راجبش حرف بزنم. شت، حتی نمیدونم چرا جوابتو دادم.»

«نه--نه، لطفا قطع نکن! جر-- اون و من، ما حرف میزدیم. اون ازم میخواد که به ملاقاتش برم--»

«این کارو نکن.»

«قبلا بهش جواب مثبت دادم. باید برم--»

«نه، تو مجبور نیستی.»

«خب، میخوام برم اوکی؟» جنسن داد زد و با انگشتای لرزونش چشماشو مالید. سرش رو با صدای ٫تپ٫ به دیوار پشتش تکیه داد.
«... میخوام برم و نظرم تغییر نمیکنه. متاسفم.»

«... پس چرا داری مزاحم من میشی؟»

خودشم دیگه نمیدونست چرا. هرچقدر بیشتر پای تلفن بود بیشتر احساس حماقت میکرد.

«دیگه انتظار ندارم که داستانتو بهم بگی. فقط میخوام بدونم چجوری رفتار میکنه. بدونم با چی طرفم.» با اضطراب منتظر موند. به اه بلند مت گوش داد. وقتی بلخره صحبت کرد، پشیمونی‌ای که از صداش مشخص بود باعث شد شکم جنسن تو هم بپیچه.

«... بخاطر خودتم شده بچه، امیدوارم هیچوقت جواب سوالتو نفهمی. نرو، و اونو فراموش کن.»

Dear Mr.PadaleckiWhere stories live. Discover now