چپتر ۱۵

134 34 34
                                    

بنظرتون بعد از این چپتر چه اتفاقی میوفته؟😈
خودم خیلی هیجان زدم :))

***********

لازم نبود زیاد صبر کنه. روز بعد وقتی که میخواست به کلاس بره، گوشیش زنگ خورد و برخلاف شرط های گذاشته شده، تردید نکرد و دکمه قبول تماس رو زد و کیفش رو زمین انداخت.

«هی»، به زور با وجود لامپی(بغض) که توی گلوش به وجود اومده بود گفت.

جواب مرد پشت خط طول کشید، اونقدر که جنسن شک کرد که ایا شماره اشتباهی رو جواب داده. وقتی که جرد صحبت کرد، صداش یواش و پر از تعجب بود.

«تو جواب دادی.»

عصب های جنسن زیر پوستش جنبیدن انگار که الکتریسیته ازشون عبور کرده بود. «اره، برداشتم، اممم...» چونه‌ش رو مالید. «متاسفم که این اواخر نبودم. من--- سرم شلوغ بود با تعطیلات و، اهه، این چیزا.»

احمق.

«اشکالی نداره. من اصلا از دستت عصبانی نیستم. میدونم حرف زدن با من میتونه یکم... بگذریم، درک میکنم، واقعا درک میکنم.» تلاش سخت جرد واسه خوشحال کردنش باعث شد به خودش بپیچه. «تعطیلاتت چطور بود؟ امیدوارم مجبور نبوده باشی با مزخرفات بابات کنار بیای. امیدوارم حالت خوب باشه. تعطیلات من-- ... ااا--- پیام هام به دستت رسید؟»

جنسن اب دهنش رو قورت داد تا بغضی که جلوی حنجره‌ش رو گرفته بود رو بفرسته پایین. «اره رسید. گوشیم--» خودش رو متوقف کرد. استفاده کردن از بهونه‌ای که واسه دنیل اورده بود احساس بدی بهش میداد. «اگه بخوام روراست باشم... از اخرین باری که حرف زدیم نیاز به یکم فضا داشتم--»

«اشکالی نداره. لازم نیست راجبش حرف بزنیم،» دخالت جرد جای بحثی نمیذاشت.

ولی هنوزم خیلی چیزا برای گفتن بود.
«جرد--»

«جدی میگم، جن. من میخوام فراموشش کنم و ادامه بدم. تو بیرون از من هم یه زندگی داری، و من باید باهاش کنار بیام. من فقط خیلی خوشحالم که صدات رو بشنوم. این چند هفته اخیر...»

«اره...» فینش رو بالا کشید و دستش رو توی موهاش کرد. هیچوقت حرف زدن با جرد انقدر سخت نبود. اینبار سخت و رسمی بود. جنسن راحت شد وقتی مرد پشت خط بعد از صاف کردن گلوش ادامه داد.

«گوش کن، پیشرفت های جدیدی اتفاق افتادن از وقتی که، امم--- چیزایی هست که میخوام بهت بگم قبل از--- فقط قبل از.»

جنسن با سنگینی روی تختش نشست با یادآوری دلهره اور اعدام جرد. وحشت انتظاری که توی دلش بود رو از بین برد. داشت اتفاق میوفتاد. جرد بلخره داشت باهاش روراست میشد و یچیزی - یا همه چیز- رو بهش میگفت و جنسن نمیدونست که اماده‌ست یا نه. «اوکی، جی، دارم گوش میدم.»

«نه، اینجوری-- اینجوری نه. باید ببینمت. میشه بیای ملاقاتم؟ لطفا؟»

همه چیز از حرکت افتاد. دهنش از تعجب باز مونده بود، ولی هیچ حرفی ازش خارج نمیشد.

«تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم. اگه بیای واسم خیلی ارزش داره.»

«من- من... نمیدونم، جی--»

«اگه بحث پوله، من میتونم پولشو بدم: پرواز، هتل، هرچیزی که نیاز داری.»

جنسن با گیجی داشت سرشو به نشونه منفی تکون میداد. «هیچ راهی وجود نداره که من پول تو رو بگیرم. چجوری میتونی حتی از پسش بیای؟»

خنده‌ی مرموزی از اونور شنیده شد. «سورپرایز میشی اگه بفهمی چندتا مرد و زن تنها واسم هدیه و پول میفرستن. من چیزی نیاز ندارم بخاطر همین پس اندازشون کردم، ولی الان میدونم چرا. شانس دیدن تو ارزشش رو داره. میای؟»

«جی... » لب پایینیش با تردید بین دندوناش بود. ایده‌ی قبول کردن پول از کسی واسش خوشایند نبود، مخصوصا جرد، ولی این تنها چیز نبود. چیز های دیگه‌ای هم بودن که باید در نظر گرفته میشدن، جزییات مهم-- »

«اگه درمورد امنیتت نگرانی، قول میدم تو کاملا امنی. به علاوه دوربین های امنیتی و نگهبان ها، میتونم حتی بگم رییس زندان بهت زنگ بزنه و همه چیز رو بهت بگه. میخوای بهش بگم؟»

سردرگم، جنسن روی تختش جا به جا شد، تلاش میکرد راحت تر بشینه. هیچ چیز احساس راحتی نمیداد. «لازم نیست-- »

«مگه اینکه تو بهم اعتماد نداشه باشی،» جرد زمزمه کرد، درد توی کلماتش مشخص بود. «تو دوست منی. فکر میکنی من هرگز به تو اسیبی میرسونم؟»

«نه،» جوابش مثل یه مشت از درونش بیرون پرید، مثل یه ضربان که روش کنترلی نداشت. عینکش رو در اورد و انداخت یجایی کنارش، فضای بین دو چشمش رو بین انگشتاش فشرد. «من همچین چیزی نگفتم. من بهت اعتماد دارم، واقعا میگم. من فقط-- تو یجورایی یدفعه‌ای گفتی و با همه چیزی که در حال اتفاقه، دانشگاه و --»

«لطفا، جن؟ من اماده نیستم که بمیرم--» حرف بعدی شکست و خونریزی کرد. «... من واقعا بهت نیاز دارم. لطفا؟»

برخلاف همه‌ی غریضه های جنسن که سرش جیغ میزدن، بار دیگه هم خط مرزی که واسه خودش گذاشته بود رو شکست.

«میام،» با صدای لرزونی گفت.

صدای جرد با امید بلند شد‌. «میای؟»

«اگه بیام، نیاز دارم که واقعا باهام حرف بزنی و روراست باشی--- در مورد همه چیز.»

«همه چیز؟ مثلا چی؟»

این یه ریسک بود، و جنسن مجبور بود شکش رو قورت بده. « فکر میکنم دقیقا میدونی راجبه چی حرف میزنم.»

«اوه... فکر کردم اون چیزا واست مهم نیست... ولی باشه. هرچیزی که تو بخوای. پس واقعا میای ملاقاتم.»

«حتما، چرا نیام؟» قبول کردن عادی جنسن لرزش شونه‌ش رو برای مرد پشت تلفن پوشوند.

همونطور که جرد با هیجان راجبه جزییات شروع به حرف زدن کرد، جنسن بین حمله عصبی و ارامشی عجیب در جنگ بود. هیجان مخالفی درونش رشد میکرد که میگفت این ایده خوبی نیست، ولی به خودش گفت بدترین ایده هم نیست.

درسته، جنسن یکم از حد خودش فرا تر رفته بود وقتی بحث به جرد میرسید، ولی هنوزم همه چیز زیر کنترلش بود. همه چیز خوب بود.

تا بعد از اینکه تلفن قطع شد یادش نیومد که هیچ کدوم از حرفاشون رو ضبظ نکرده.

Dear Mr.PadaleckiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora