چپتر ۱۷

201 40 42
                                    

اپدیت. هورااا.
یه سوال کاملا جدی بی تعارف، ترجمه خوبه یا بد؟قابل خوندنه؟ میفهمید چی به چیه؟ قاطی نمیکنید؟

*************

تاریخ قرارشون گذاشته شده بود، و جنسن دست به هرکاری میزد تا بهش و مکالمه‌ی کاملا بدردنخور و احمقانه‌ش با مت کوهن فکر نکنه.

«اوکی، دیگه از برنامه واین خسته شدم. دیگه چی هست؟» وقتی دنیل کنارش نشست سردی لیوان به ارنجش برخورد کردی، و اون لیوان کوکتل رام و نوشابه‌ش رو ازش گرفت. خیلی وقت بود که راجبه مزه‌ی قوی نوشیدنی غر نزده بود.

«باشه، چی میخوای ببینی؟» جنسن لپتاپ رو به طرف دنیل چرخوند و تلاش کرد که بدون ریختن نوشیدنیش، درحالی که راحت روی شکمش خوابیده بود، بنوشتش. براش مهم نبود که دنیل چی انتخاب میکرد؛

کل تایمشون خنده های الکی با صدای لپتاپی بود که بهش توجهی نمیشد و جنسن میتونست درحالی که ریلکسه با دوستش وقت بگذرونه. یه حواس پرتی بی خطر.

«از یوتیوب خسته شدم،» دنیل غر زد.« و واو، این چیزیه که فکر نمیکردم هیچوقت بگم. چه فیلمایی داری؟» یخ ها به هم برخورد کردن وقتی دنیل لیوانش رو سر کشید و بعدش ابروهاش رو رو به جنسن بالا برد. شونه تکون دادنش شل و ول بود و نصف نوشیدنیش رفته بود.

«نمیدونم. کتابخونه‌م رو چک کن.» صدای گوشیش بلند شد، و اینکه مضطرب نشد نشونه این بود که چقدر نوشیده. «غذا طبقه پایینه. یچیزی انتخاب کن، الان برمیگردم.»

با اه، از جاش تکون خورد و چرخید، تقریبا رو دنیل افتاده بود. قبل از اینکه پاش به زمین برسه به هم خیره شدن و ریز ریز خندین.

«کونتو تکون بده.» دنیل بهش گفت. « دارم از گشنگی میمیرم. مطمئن شو یادشون نره واسم--»

«اره، اره، میدونم.» بهش بی توجهی کرد و کیف پولش رو برداشت، تا قطره اخر نوشیدنیش رو سر کشید. «الان برمیگردم.» دوستش جوابی نداد، همین الانشم غرق پیدا کردن یچیزی بود که با هم ببینن. چشماش روی صفحه نمایش میچرخیدن.

احتمالا تصمیم خوبی بود که از قبل غذا سفارش داده بودن.

تقریبا ربع ساعت بعد، که دوازده دقیقه بیشتر از چیزی بود که باید طول میکشید، جنسن داشت با یه پلاستیک پر از غذا توی راهرو حرکت میکرد. متوجه نشده بود که انقد زیاد سفارش داده بودن.

مجبور شده بود کلی دست رو پس بزنه که با چشمای گشنه و لبخند گشاد بهش میگفتن که امکان نداره بتونه این همه رو تنهایی بخوره.

دقیقا همون موقع که میخواست وارد اتاقش شه، صدایی که بزور میومد - مثل صدای یه خنده- از بین در باز اومد و سرجاش خشکش زد. بعد صداهایی دیگه و صدایی که مثل یه حرفه‌ای میشناختش بلند تر شد و نزدیک بود پلاستیک غذا از دستش بیوفته.

Dear Mr.PadaleckiOnde histórias criam vida. Descubra agora