+فاک.
یونگی شروع کرد به کوبیدن به تختش با پا و صورتش تو بالشت مخفی کرد.چجوری میتونست اینقدر احمق باشه؟باید بیشتر مراقب میبود،نباید به هوسوک اسیب میزد.چرا فکر کرد که رد کردن اون میتونه یه ایده خوب باشه؟
+من خیلی خودخواهم.
زمزمه کرد و روی تختش قل خورد،به سقف خیره شد و سعی کرد اشک هاش جاری نشن.اون لیاقت گریه کردن نداشت.بالاخره اون کسی بود که همه چیز نابود کرد.
+من یه لیوان قهوه احتیاج دارم.یونگی تصمیم گرفت بره به کافی شاپ کوچیکه پایین خیابون.اصلا دلش نمیخواست هر کدوم از کسایی که میشناسه رو ببینه و دیده بود که افراد خیلی کمی به این کافی شاپ میرن.وقتی در کافه رو باز کرد صدای زنگوله های کوچیک بالای در و بوی قهوه بهش خوش آمد گفتن.یه مرد که تقریبا همسن خود یونگی بود روی یکی از صندلی های پشت کانتر نشسته بود.یه لیوان قهوه _احتمالا _ سرد کنار دستش بود.بقیه کافه کوچیک کاملا خالی بود.یونگی به ارومی به مرد نزدیک شد.
+ببخشید؟
هیچ جوابی نگرفت. دید که مرد در حال چرت زدن بود و یه ضربه اروم یه ارنج مرد زد.
+ببخشید.یدفعه مرد از جا پرید و با یه جیغ بخاطر ترس از روی صندلی افتاد.
@ترسوندیم.مرد سعی کرد تا بلند شه و یونگی عذر خواهی کرد.
@مشکلی نیست،ادمای خیلی کمی میان اینجا،میدونی؟من تقریبا فقط سه تا مشتری دارم که هر هفته یکی دوبار میان و سر میزنن ولی یکی از اونا خیلی ناگهانی غیب شد،احتمالا از این کافه کوچیک خسته شده بوده.نمیشه سرزنشش کرد
مرد یه لبخند زد.
@بهرحال،اسم من نامجونه،چطوری میتونم کمکتون کنم؟
یونگی یه لبخند اجباری زد.هنوزم با جو بینشون راحت نبود.
+یه لیوان آمریکانو،لطفا.
نامجون با یه لبخند
@باشه.
جواب داد و شروع کرد به درست کردن سفارش .@خب،چطوری شد که گذرت به این کافی شاپ کوچیک افتاد، هوم؟
یونگی پشت سرش مالید.
+خب،من تقریبا هر روز سر راهم به کالج از جلوی اینجا رد میشم.در واقع،همین نزدیکی ها زندگی میکنم.اومدم اینجا چون واقعا دلم نمیخواست هر کدوم از کسایی که میشناسم ببینم.
یکم خجالت کشید.@میفهمم،روز بدی داشتی؟
نامجون لیوان قهوه و یدونه کوکی توی یه بشقاب گذاشت و به یونگی داد.
+مرسی،اره.خیلی.
اون دوست نداشت راجب احساساتش صحبت کنه،مخصوصا نه با یه غریبه.
ولی یچیزی توی ارامش نامجون و جوری که عادی با مسائل رفتار میکرد بود که اونو قابل اعتماد میکرد.
اون انتظار داشت که نامجون ازش درخواست کنه که بره سراغ جزئیات،ولی اون اینکارو نکرد.و یونگی متوجه شد که اون نمیخواد با مجبور کردنش ناراحتش کنه.+من یه نفر میشناسم.
یه قلپ قهوه خورد.
+اون با من به یه کالج میره.بهرحال،یروز اون شماره من گیر اورد - هیچ ایده ای ندارم که چجوری این کار کرد - و در نهایت ما شروع کردیم به وقت گذروندن باهم - اون بهم گفت ازم خوشش میاد - نکته اینجاست که.منم شروع کردم به این که ازش خوشم بیاد.ولی فکر کردم این اشتباه پس ردش کردم.اون درگیر یه تصادف شد و خیلی چیزا رو یادش رفت - منم یادش رفت.این تقصیر منه....خدایا، احساس میکنم یه آشغالم.
نامجون سری تکون داد.
@ ممکنه که اشتباه کنم،ولی ....اون یه نفر یه پسره؟
یونگی تقریبا با قهوه اش خفه شد.
(پرید گلوش بچم.)
+چجوری فهمیدی؟
اون یه لبخند زد.
@اگه یه دختر بود،از پسوندی که برای دخترا استفاده میکنن،استفاده میکردی.مردم از این که بزارن بقیه بدونن که استریت ان ترسی ندارن،ولی وقتی گی باشن شروع میکنن به تبدیل کردنش به بزرگترین راز دنیا.من سرزنشت نمیکنم،منم قبل از این که شروع کنم به قرار گذاشتن با دوست پسرم سعی میکردم مخفی اش کنم.+پس،تو گی ای؟
(چرا حس میکنم بی ادبانه پرسید؟)@اره!اگه یوقت لازم داشتی در مورد مسائل گی طور صحبت کنی،بهم زنگ بزن!
اون شماره اش روی یه تیکه کاغذ نوشت و داد به یونگی.یونگی لبخند زد.
+ممنون.