فضای کافه یجورایی سنگین بود.
اما این سنگینی در برابر سنگینی فهمیدن این که تمام این مدت نامجون هوسوک میشناخته هیچی نبود.درواقع انگار هوسوک همون مشتری ثابته نامجون بود که چند وقتی غیبش زده بود.
هوسوک و نامجون دو طرف کانتر کافه نشسته بودن و داشتن درمورد اتفاقات این چندوقت که هم ملاقات نکردن صحبت میکردن و پشت میز گوشه کافه یونگی و تهیونگی بودن که هنوز هم مغزشون داشت واقعیت این که نامجون و هوسوک دوستن تحلیل میکرد.
+امیدوارم وقتی هوسوک از اینجا رفت نامجون من دار نزنه.
تهیونگ تمرکزش بهم خورد و نگاه گیجی تحویل یونگی داد؟
&ها؟چرا باید دارت بزنه؟!یونگی یه اه نا امید کشید و تقریبا ناله کرد.
+شاید چون من کسیم که باعث شد اون برای هفته ها نگران یکی از دوست هاش باشه.تهیونگ که حالا درک میکرد نگاه نگرانی به نامجون انداخت و زیرلب گفت.
&وقتی مردی من همه هودی هات برمیدارم هیونگ.######
@خب،تعریف کن ببینم،مارو نمیدیدی خوب بود؟هوسوک اروم خندید و گفت.
_هیونگ خودت که میدونی چه اتفاقی برام افتاده بود.@اره میدونم،ولی تو از کجا میدونی که من خبر دارم؟
هوسوک اشاره ای به میز گوشه کافه کرد.
_شاید چون اون دوتارو اینحا دیدم؟نامجون یه نگاه که ازش خنجر های اتشین پرت میشد تحویل اون دوتا داد و دوباره با ارامش نگاهش رو به هوسوک داد و خیلی ناگهانی یه ضربه تقریبا محکم به پیشونی پسر کوچیک تر زد.
@احمق جونم از کجا میدونی اونا مشتری کافه نیستن؟هوسوک شونه ای بالا انداخت.
_حدس زدم@خیله خب،بیا زیاد بهش فکر نکنیم.چی میخوری؟
هوسوک بدون هیچ فکری گفت.
_همون همیشگی.نامجون دونه های قهوه رو اسیاب کرد و بعد از بو کردن عطر غلیظه اون دونه های درجه یک گفت.
@و من فکر میکردم حافظه ات از دست دادی.برای یه لحظه هوسوک به وضوح دست و پاش گم کرد ولی سریع خودش جمع و حور کرد و جواب نامجون داد.
_خب،یه چیزایی یادمه.
و بعدش یه خنده فیک کرد که فقط باعث شد نامجون بیشتر از قبل مشکوک بشه.بعد از حدود پنج دقیقه نامجون لیوان قهوه تازه دم و بسته ای که یه تیکه کیک دارچین و قهوه توش بود به هوسوک تحویل داد،اما قبل از این که بسته و لیوان ول کنه یکم بیشتر به سمت هوسوک خم شد و در گوشش گفت.
@من خر نیستم هوسوکا،تا اخر هفته وقت داری یه روز بیای بهم توضیح بدی چته وگرنه شک ام با تهیونگ و یونگی در میون میزارم.
هوسوک خودش عقب کشید و به چشم های نامجون که کاملا روش متمرکز بودن خیره شد.
سرش پایین انداخت و گفت.
_میبینمت هیونگ.و با خروج هوسوک از کافه کوچیک و بسته شدن در دو نفری که داشتن از فضولی عقلشون از دست میدادن رو به روی نامجون ایستادن و با چشم های درخشان بهش خیره شدن.
@چی شده؟باز چیزی ریختم رو لباسم؟
&یا هیونگ خنگ بازی درنیار،بگو هوسوک هیونگ چی گفت؟
وقتی تهیونگ این جمله رو گفت، نامجون دوباره با چشم هایی که پر از شک بودن به در خیره شد،
@یه چیزی درست نبود،ولی ممکنه این فقط حدس من باشه،بهرحال هروقت از این که حدسم درست بود یا نه مطمئن شدم شما هارو هم در جریان میزارم.
اما تا اون موقع...نامجون نگاهش از در گرفت و به دوتا پسر ای که رو به روش ایستاده بودن داد،اون برقی که توی چشم هاش بود با برق چشم های یه شکارچی وقتی که شکاری که مدت ها منتظرش بوده رو میبینه برابری میکرد.
@پس قلب دوست من میشکنید....
&یونگی غلط کرد هیونگ.
اما این حرف هم باعث نشد نامجون دست از در ارامش شکوندن قلنج گردن و دستش برداره.
یونگی و تهیونگ که موقعیت ناجور دیدن با نهایت سرعتشون از کافه خارج شدن.وقتی در پشت سرشون بسته شد،نامجون اروم خندید و از تک تک خدایان ادیان بزرگ خواست که این سه تا احمقی که حالا دیگه رسما دوستش بودن عاقل بشن،خب در واقع نامجون معمولا فقط از کائنات درخواست میکنه ولی خب بنظرش برای عاقل شدن اون سه تا نیروی بیشتری لازمه.میخواست برگرده سر مرتب کردن وسایل کافه که در دوباره باز شد.
&هیونگ دفعه بعد میخوام کراشم بیارم اینجا سعی کن تا اونموقع به اعصاب خودت مسلط بشی که بتونم ازت تخفیف بگیرم.
نامجون اولین چیزی که دستش بود به سمت در پرت کرد و تهیونگ با خنده فرار کرد،و خب از اونجایی که نامجون کاملا خوش شانسه چیزی که پرت کرده بود یه لیوان شیشه ای بود که الان بیشتر میشد بهش گفت پودر شیشه، و این فقط یه معنی داشت،
تمیز کاری بیشتر.