وقتی بعد از ظهر شنبه یونگی به کافی شاپ کوچیک رفت.نامجون منتظرش بود و داشت قهوه میریخت.وقتی متوجه یونگی شد یه لبخند بزرگ زد که چال های عمیق روی گونه هاش به نمایش گذاشت و براش دست تکون داد.
@هی.
یونگی با خجالت در جوابش یه لبخند زد.نامجون با خنده از اون یکی پسر پرسید.
@چه خبرا؟
+میتونست بهتر باشه.
نامجون با فهم سری تکون داد.
@بنظر میاد بهش احتیاج داشته باشی.
خندید و یه لیوان آمریکانو بهش داد.
+مسخره ام نکن.
یونگی غر زد ولی بهرحال نوشیدنی گرفت.
@ببخشید.حالا،...چطوری میتونم خوشحالت کنم؟
(اگه رل نداشت میگفتم کراش زده🚶🏻♀️)
یونگی سرش تکون داد.
+نمیدونم...من فقط میخوام هوسوک برگرده.
اهی کشید.
نامجون با لحنی که توش مشکوک بودن وجود داشت پرسید.
@هوسوک؟اسم پسره اینه؟
+اره،چرا؟
@فکر کنم اون اسم میشناسم.
چشم های یونگی برقی زد.
+واقعا؟تو هوسوک میشناسی؟
نامجون با یکم خجالت زدگی جواب داد.
@ببخشید نمیتونم دقیق بیاد بیارم از کجا این اسم یادمه.هیجان یونگی دوباره از بین رفت و یه قلوپ از قهوه اش خورد.
+متوجهه ام.
امریکانوی داغ زبونش سوزوند و یجورایی یه مزه تلخ از خودش به جا گذاشت.اون طعم به خوبی احساسات یونگی نشون میداد.یه درد سوزان که از خودش تلخی به یادگار میزاره.چیزی که باعث میشه بخواد بالا بیاره.
صدای نوتیفیکیشن گوشیش یونگی به واقعیت برگردوند.از نامجون عذر خواهی کرد و گوشیش چک کرد.یه پیام از تهیونگ داشت.نامجون حالات چهره اش زیر نظر داشت و دید که حالتش با یه لبخند واقعی عوض شد.
@کیه؟از هوسوک خبری شده؟
یونگی پیام بهش نشون داد.هیجان زده تر از اون بود که بتونه صحبت کنه.از طرف:taehyung
هی،یونگی.چیکارا میکنی؟فقط میخواستم بدونی هوسوک شروع کرده به یاداوری خاطراتش.اون حالا میدونه من کیم،حتی با این که هنوز یعالمه چیز هست که یادش نمیاد.اون جمعه دیگه از بیمارستان مرخص میشه.وقتی چیزای بیشتری فهمیدم بهت پیام میدم!منتظر باش!