اون روز هوسوک مجبور شده بود یبار دیگه هم داستان از اول تا اخر تعریف کنه.
بعد اون چهار نفر دور یه میز نشستن و برای چند ساعت ایده های متفاوت رو رد و بدل کردن که میشه بخش اصلی ایده هارو به چوئن شویی نسبت داد، که شامل ایده های جالب ولی غیر قابل اجرا میشد.
مثلا این که وانمود کنن هوسوک دزدیدن و یونگی بیاد نجاتش بده ، ولی خب تضمینی نبود که یونگی بجای این که خودش بیاد به پلیس زنگ نزنه و همشون تو دردسر نیوفتن.
یا مثلا این که جلو چشم یونگی با یه چیزی بکوبن تو سر هوسوک و هوسوک ادای این که بیهوش شده رو در بیاره و بعد از بهوش اومدنش وانمود کنه همه چیز بخاطر اون ضربه یادش اومده در اینجا میشه گفت ما تو دنیای واقعی زندگی میکنیم نه توی دنیای کارتون پس این ایده هم قابل اجرا نبود.
بالاخره چوئن از ایده دادن خسته شد و بجاش داشت سعی میکرد تعادلش روی دو پایه عقبی صندلیش حفظ کنه تا بقیه یه ایده درستی بدن.یکدفعه نامجون داد زد ، فهمیدم و همزمان با این اتفاق هوسوک و بیونگی (beogae) از جاشون بپرن و چوئن که تازه تقریبا تعادلش حفظ کرده بود با صندلی بخوره زمین.
هرسه با قیافه هایی شکه به نامجونی که جوری همزمان با دادش دستش کوبیده بود رو میز و صاف وایسادن بود که انگار بالاخره تونسته نحوه استفاده از پلاسما برای داشتن سوخت بینهایت کشف کنه نگاه میکردن.
نامجون بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با یه نیشخند شیطانی به اون سه کله پوک که زل زده بودن بهش نگاه کرد.
نامجون دهنش باز کرد تا نقشه اش بگه که با صدای اویز بالای در که خبر از ورود شخص جدید میداد هر سه نفرشون اونطرف نگاه کردن.
شاید بگید اینا چهارتا بودن چرا سه نفر؟
خب،چون چوئن هنوز هم روی زمین نشسته بود و به در ورودی دید نداشت.و دقیقا وقتی که میخواست از جاش بلند شه یه چیزی عین فشنگ از کنارش رد شد و دوباره تعادلش بهم خورد و با باسن خورد زمین همین که خواست دهن باز کنه تا اعتراضی بکنه هوسوک با صدای پر التماسی گفت.
_نونا سر جدت تکون نخور الان این تهیونگ من بیینن باید دو ساعت توضیح های عجق وجق و الکی سر هم کنم که اینجا چیکار میکنم، یک دقیقه تکون نخوری میره. توروخدا نونا.اما شانس با هوسوک یار نبود، چون هنوز ثانیه ای از تموم شدن حرفش نگذشته بود که صدایی از پشت سرش گفت.
&خب چرا فقط حقیقت بهم نمیگی هیونگ؟هوسوک جیغی کشید، توی جاش پرید و به سمت پشت چرخید تا یه تهیونگ با نیش باز ببینه.
_خدا لعنتت کنه، ترسیدم.تعیونگ دستش دراز کرد تا به اون هوسوک کمک کنه که بلند بشه.
_خب میخواستی شیرجه نری زیر میز که من کنجکاو بشم چیشده،حالا چیشده هیونگ؟قبل از این که هوسوک بخواد جواب بده چشمش به پسری افتاد که همراه تهیونگ وارد کافه شده بود و داشت با چشم های درشتش نگاهشون میکرد و فرصت رو برای تغییر بحث مناسب دید.
_دوستت معرفی نمیکنی تهیونگ؟تهیونگ اروم کنار گوش هوسوک زمزمه کرد
&یادم نمیره که منو پیچوندی هیونگ، بعدا باید توضیح بدی بهم
و بعد با صدای بلند تری ادامه داد.
_اوه جونگکوک میگی هیونگ؟ اون دویت جدیدمه البته اگر دوست قدیمیم هم بود تو یادت نمیومد و باید دوباره بهت معرفیش میکردم، بهرحال، جونگکوک این هوسوکه بهترین دوستم و هیونگم، هوسوک این جونگکوکه همکلاسی جدیدم تو دانشگاه و دوست جدیدم.هوسوک گرم دست جونگکوک فشرد و گفت.
_اوه پس ورودی جدیدی؟ از اشنایی باهات خوشحال شدم پسر، تو دانشگاه اگه تنها بودی بیا پیس ما اصلا خجالت نکش.جونگکوک هم لبخندی زد و با ته خنده ای که توی صداش بود گفت.
/منم از اشنایی باهاتون خوشبختم هوسوک هیونگ و نه ورودی جدید نیستم، فقط تازه کلاسی برداشتم که با تهیونگ هیونگ توش همکلاسی شدیم من دانشجوی رشته موسیقی هستم و اشتباها یکی از دروس مشترک رو با گروه رقص برداشتم و باعث شد تهیونگ هیونگ ملاقات کنم.
(اهم اهم دوتا نکته، اول این که یادم نیست قبلا رشته های تحصیلی شخصیت هارو گفتم یا نه اگه گفتم و اینجا تغییر دادم بهم بگید تا درستش کنم.
دوم این که اصلا مدیونید فکر کنید این ایده از اونجایی به سرم زد که خودم هم اشتباهی درس برنامه نویسی بجای این که با گروه کامپیوتر بردارم با گروه آمار برداشتم😁🌻)هوسوک اوه ارومی گفت و حرفی که تهیونگ زد باعث شد راه حلی که توی ذهن نامجون بود کامل تر بشه.
&اره هیونگ تازه جونگکوکی با یونگی هیونگ هم دوست صمیمی و همکلاسیه.
(☞ ͡° ͜ʖ ͡°)☞(☞ ͡° ͜ʖ ͡°)☞
این پارت صرفا برای ورود جونگکوک به داستان نوشته شده و هیچ ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد.
(امضاء نویسندهای بیهدف)بنظرتون ایده نامجون چیه که جونگکوک باعث کما تر شدنش شده؟