part 4

486 140 8
                                    

اشتیاق و هیجانی که همون پیام چند خطی در درون یونگی بوجود اورده بود با کلمات قابل بیان نبود.
اما،همه اون خوشحالی با یه فکر کوچیک اما بشدت قوی مثل غبار جادویی پریان محو شد.

وقتی هوسوک خاطره روز تصادف بیاد بیاره چی میشه؟

این فکر جرقه ای بود برای افکار بعدی.

اگه ازم متنفر شده باشه چی؟
اگه دیگه نخواد من ببینه چی؟

تمام این مدت نامجون تغییرات چهره یونگی تماشا میکرد.

@ هی رفیق حالت خوبه؟باید خوشحال باشی که.

قدرت افکار یونگی اینقدر زیاد بود که ناخوداگاه همشون بیرون ریخت.

+اگه ازم متنفر شده باشه چی؟
اگه نخواد من ببینه چی؟ اونوقت باید چیکار کنم؟

نامجون یه لیوان اب خنک گذاشت جلوی یونگی.
@اول این بخور تا اروم شی بعد باهم صحبت میکنیم.

یونگی نگاهش بین لیوان و صورت نامجون چرخوند و با دیدن صورت اروم نامجون لیوان اب برداشت و یه نفس سر کشید.

@چرا فکر میکنی که اون باید ازت متنفر بشه و نخواد ببینتت؟

یونگی چند ثانیه نگاهش بین وسایل کافه چرخوند.

+خب هیونگ،داستان اینه که...
(اینجا بچه داره داستانشون تعریف میکنه،ولی خب شما داستان میدونید پس ازش رد میشیم.⁦(。•̀ᴗ-)✧⁩

######

@پس یعنی تو ترسیدی که دوست هات از دست بدی پس ترجیح دادی هوسوک از دست بدی درسته؟

وقتی یونگی اینقدر صریح کاری که کرده رو شنید خیلی خجالت کشید و سرش پایین انداخت.

+اره،دقیقا همین غلط کردم.

نامجون یه دستمال سفید برداشت و شروع کرد به خشک کردن ظرف های شسته شده،ولی بنظر خیلی سخت مشغول فکر کردن بود چون الان نزدیک ۳ دقیقه بود که داشت یه لیوان برق مینداخت.یونگی میخواست چیزی بگه که یدفعه خود نامجون شروع به حرف زدن کرد‌.

@میدونی بهش حق میدم اگه ازت بدش بیاد.ولی اینجوریام نیست که بگم پس بیخیالش شو.تو تنهایی برای یه رابطه دو نفره تصمیم گرفتی پس اون حق داره که دلخور باشه.ولی اگه همونقدری که اون برای بدست اوردنت تلاش کرد تو برای دوباره بدست اوردنش تلاش نکنی اگه دیگه نگات نکنه هم حق داره.

+حالا باید چیکار کنم هیونگ؟

نامجون نگاه مهربونی به یونگی انداخت.
@اول باید با خودت رو راست باشی و ببینی که واقعا میخوای با چه عنوانی در کنار اون پسر باشی.
بعدش هم خودت یکم خلاقیت به خرج بده ببین چیکار میتونی بکنی. همه چیز که نباید اماده داشته باشی.یکم هم تلاش کن.

+مرسی از راهنمایی هات.

##########

اون شب یونگی تا نزدیکای صبح نتونست بخوابه چون ذهنش درگیر حرف های نامجون و فکر به این که چیکار میتونه بکنه بود.

ساعت دو و پنجاه دقیقه بامداد نشون میداد وقتی که یونگی بالاخره به نتیجه رسید و بالاخره تونست بخوابه.

#########

+پس باهام همکاری میکنی دیگه؟

&هنوزم بنظر اسکل بازیه ولی باشه.

⁦(ʘᴗʘ✿)⁩⁦(ʘᴗʘ✿)⁩⁦(ʘᴗʘ✿)⁩⁦(ʘᴗʘ✿)⁩⁦(ʘᴗʘ✿)

بنظرتون یونگی میخواد چیکار کنه؟

11:11 pm.«««season 2»»»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora