part 15

458 114 17
                                    

هوا رو میشد اینجوری توصیف کرد که معلوم نیست قراره بباره یا قراره همینجوری تا اخر روز خاکستری و گرفته بمونه.
در کافه باز شد و بوی پرتقال و کارامل توی خیابون پخش شد،رهگذر های محدود توی خیابون قبل از رد شدن از اون منطقه نفس های عمیق تری میکشیدن تا اون رایحه لذت بخش رو حس کنن.
با وارد شدنش به اون کافه دنج و گرم اولین چیزی که چشمش گرفت کیک های چیده شده روی کانتر بود،بعد متوجه نامجونی شد که بین آشپزخونه پشت کافه و کانتر در رفت و امد بود.

_هیونگ کمک میخوای؟
با شنیده شدن صداش نامجون نگاهش به سمتش کشید و با خنده ای جواب داد.

@نه من خودم دارم کمک یکی دیگه میکنم نمیتونم کمک لازم بشم.
هوسوک بنظر گیج میومد اما خنده ای کرد و پشت کانتر نشست.

@خب،چی میخوری؟

هوسوک نگاهش بین کیک های زیاد روی کانتر چرخوند و جواب داد.
_هیونگ یه تیکه از اون کیک پرتقال و کاراملی که بوش پیچیده بهم بده لطفا، و یه فنجون قهوه.

نامجون یه تیکه کیک همراه با فنجون قهوه رو جلوی هوسوک گذاشت و همونجا وایساد و زل زد بهش.
_چرا اینجوری نگاهم میکنی هیونگ؟

@هومممم نمیدونم خودت چی فکر میکنی؟!

هوسوک اشاره ای به کیک اش کرد و گفت.
_بزار این تموم کنم بعد هیونگ.

هردوشون هم میدونستن اون کیک فقط بهونه ای برای خریدن وقت بیشتره ولی بهر حال نامجون سری تکون داد و برگشت به آشپزخونه پشت کافه.

یک ربع بعد

هوسوک خوردن کیک اش تموم کرده بود،اصلا هم به این فکر نکنید که برای خریدن وقت بیشتر بجای پنج دقیقه پانزده دقیقه خوردنش طول داده بود،و تازه ، یه تیکه دیگه هم کیک گرفته بود تا هروقت نخواست حرف بزنه کیک بچپونه تو دهنش.

حالا پشت کانتر کافه رو به روی نامجون نشسته بود مثل بچه ای بنظر میرسید که توی دفتر مدیر نشسته و میخواد توضیح بده که چجوری یه شوت کردن ساده توپ باعث شکستن پنجره شیشه ای سرتاسری مدرسه شده.
_خب،هیونگ ببین اینجوری شد که یه اتفاق افتاد بعد اتفاق بعدی افتاد بعد اتفاق دومیه باعث میشد که اتفاق اولیه تاثیرش از دست بده پس چیز خوبی بود ولی بعدش اتفاق بعدی افتاد و کنترل همه چیز سخت شد بعد پشت بندش اتفاق بعدی هم افتاد و شوکه شدم بعد...

نامجون که عملا هنگ کرده بود پرید وسط حرف هوسوک.
@هوسوک‌....هوسوک یجوری بگو که من هم بفهمم الان فقط خودت میفهمی داری چی میگی، البته اونم شک دارم.

هوسوک بنظر تازه فهمیده بود که بد توضیح داده و خجالت کشید.
_هیونگ،ببین اینجوری شد که.... ببین هیونگ بزار رک و پوست کنده بهت بگم.
صاف تر نشست و با روحیه ای که خیلی ناگهانی بدست اورده بود شروع کرد درست و حسابی توضیح دادن.
_هیونگ من روی یکی کراش زدم و خیلی ازش خوشم میومد، به هزار بدبختی شمارش گیر اوردم...‌... بخوام رو راست باشم خیلی هم سخت نبود فقط به یکی از استاد ها که هم من هم اون باهاش کلاس داریم گفتم باهاش پروژه مشترک دارم ولی شمارش گم کردم اونم شمارش بهم داد...بهرحال، بعد از این که شمارش گیر اوردم شروع کردم بهش پیام دادن اونم جوابم میداد.
بعد همه چیز یکم معنا دار تر شد و اون من شناخت و ازم خواست باهم بریم بیرون و این چیزا خب؟

نامجون به سرعت تایید کرد که تا اینجا متوجه حرف هاش شده و هوسوک به ادامه دادن تشویق کرد.

_بعد هیونگ ما تقریبا بهم اعتراف کردیم که عاشق همیم، درسته که یکم مشروب هم تو سیستم گردش خون هر دومون بود ولی بازم یه قدم به جلو محسوب میشد،پس بهم این توهم داده شد که واقعا اون هم به من حسی داری...البته که توهم نبود و اونم واقعا بهم حس داشت..ولی هیونگ‌....اون یه عوضی ترسو بود که از این که بقیه بخاطر گرایشش مسخره اش کنن میترسید و بهم گفت نه....

هوسوک چند لحظه سکوت کرد تا روحیه اش رو برای ادامه دادن جمع کنه‌، و نامجون هم سکوت کرد تا بهش اجازه بده با خودش کنار بیاد.

_از بعد از نه گفتنش فقط یه سکوت بعد یه عالمه سر و صدا و نور چراغ ماشین و تاریکی یادمه، تا وقتی که تو بیمارستان چشم هام باز کردم ،اونجا هیچی یادم نبود واقعاً برای یه مدت هیچی یادم نبود ولی وقتی برگشتم خونه کم کم حافظه ام برگشت سر جاش ولی اونا حافظه یه ادمی بود که کراشش رد اش کرده بود پس با خودم فکر کردم تا تموم شدن درس ام به وانمود به این که چیزی یادم نمیاد ادامه میدم اینجوری مجبور نیستم معذرت خواهی هایی که معمولا همه بعد از رد شدن از طرفشون میشنون دوباره ازش بشنوم اینبار به اضافه یعالمه تظاهر به ناراحتی برای تصادف ام ولی هیونگ...ایندفعه اون بود که اول پیام داد.

نامجون یدفعه گفت‌.
@وایستا ببینم میدونستی اونه که داره پیام میده؟

هوسوک یجوری نگاه نامجون کرد انگار تو ذهنش داشت به این فکر میکرد که باید بفرستتش دوباره تست آیکیو بده.
_هیونگ بنظرت من بعد این همه وقت شماره اش حفظ نبودم؟

@اوه الان بنظر منطقی میاد.

هوسوک ادامه داد.
_بهرحال این که اون بهم پیام داد و حتی همدستیش با تهیونگ چیز جالبی بود ولی بعد این دختره
چوئن شویی (معنی:اب خالص) سر و کله اش پیدا شد منم یهو خواستم مثل این سریال ابکی ها کنم به اون نزدیک شم حسادت یونگی بیدار کنم ولی هیونگ خیلی لوس میشه اینکارم نه؟!
چیکار باید بکنم؟

قبل از این که نامجونی که دهنش باز مونده بود بخواد جواب بده یکی از پشت کوبید پس کله هوسوک و بعد با سر و صدا خودش انداخت رو صندلی بغلی.

چوئن شویی:میخوای دل دختر مردم بخاطر رسیدن به کراشت بشکنی؟نمیگی دختر مردم خودش رل داره؟

چوئن بشقاب کیک از جلوی هوسوک کشید کنار.

چوئن شویی:کیک دست پخت دوست دختر من کوفت میکنی از این حرفای چرت هم میزنی.

هوسوک با دهن باز و چشم های گرد شده زل زد به نامجون.
نامجون شونه ای بالا انداخت و گفت.
@چوئن این هوسوکه دوستم ، هوسوک این چوئن شوییه دوست دختر خواهرم.

چوئن یه لبخند بزرگ تحویل هوسوک داد و چشمکی بهش زد و هوسوک هم با نا امیدی سرش گذاشت رو کانتر.
_حتی با از دست دادن حافظه ام هم نمیتونم یکی پیدا کنم باهاش باشم.

نامجون و چوئن نگاهی بهم کردن و زیر خنده زدن.

_لعنت بهتون جای مسخره کردنم بگید باید چیکار کنم.

چوئن شویی: من میرم دوست دخترمم بیارم سه تایی یه فکری بکنیم برات پسر.

قبل از رفتنش اخرین تیکه کیک توی بشقاب گذاشت تو دهنش و با دهن پر گفت.
چوئن شویی:دیگه به فکر قاپیدن دوست دختر مردم نیوفت فقط.




11:11 pm.«««season 2»»»Where stories live. Discover now