با ورودش به کلاس، توجه افرادی که منتظرش بودن رو جلب کرد. قدمهاش رو به سمت راس سالن ادامه داد و متوقف شد.
لبخند کوچکی زد و با صدایی رَسا، دیگران رو مخاطب قرار داد:
"پارک جیمینم، استاد پیانوی شما!"
با این جمله، سنگینی نگاه دیگران روی تنش سایه انداخت؛ البته که برای جیمین اهمیتی نداشت.
بعد از چند ثانیه مکث و از نظر گذروندن کلاس پنج نفره، گفت:
"لطفا خودتون رو معرفی کنید."
قرار نبود وسط آرامش برقرار شده تو سالن و حرفهای دختر بیچارهای که ایستاده و خودش رو معرفی میکنه، در کلاس به شدت کوبیده بشه و کسی داخل بپره.
مرد پیانیست، نگاه متعجبی به پسری که جو کلاسش رو به هم زده بود، انداخت و بعد از جمع کردن دهن باز موندهاش، دستش رو برای اجازهی ورود، دراز کرد.
از دیدن چشمهای درشت و صورت بُهت زدهی بانی شکلش، خندهش رو به زور کنترل کرد.
پسر رو تا رفتن به سمت صندلی خالی، با چشمهاش دنبال کرد و زمانی که نوبت معرفی اون شد، گوشهای جیمین به تیز ترین حد خودشون برای فهمیدن اسمش رسیدن.
صدای شیرینش توی سالن پیچید و بعد از گفتن "جئون جونگکوک" لبخند بزرگی زد که دندونهای خرگوشیش رو به نمایش گذاشت.
شاید از همون لحظه بود که جیمین، موجی از حسهای خوب رو دریافت کرد. علامت سوال بزرگی که تو ذهنش شکل گرفته بود رو بیجواب گذاشت و به کارش پرداخت.
بدون توجه به گذر زمان، توضیحات لازم رو میداد و دیدن چهرههای هیجان زدهی رو به روش، اشتیاقش رو برای ادامه بیشتر میکرد.
وقتی زودتر از چیزی که انتظار داشت، تایم کلاس تموم شد و به اجبار آموزشش رو متوقف کرد، تصمیم گرفت راه برگشت تا خونهی جدیدش رو قدم بزنه.
از ابرای سفید و بزرگ ممنون بود که جلوی خورشید رو گرفتن و آسمون رو صاف و تمیز کردن.
باد ملایمی که موهاش رو به هم ریخت، لبخند پهنی روی صورتش آورد.
از اولین خیابون گذشت و به مغازههای کنارش نگاه کرد. یک گلفروشی کوچیک و بعد کافهای که روی درش، آویز کریسمسی داشت، دقیقا وسط تابستون!
همه چیز خوب پیش میرفت اگه متوجه کسی که دنبالش بود نمیشد. از شیشهی مغازهها، سایهای رو میدید که پشت سرش راه میرفت.
چند چهار راه رد کرد و تقریبا نزدیک خونهش بود اما اون آدم شبح مانند، قصد ول کردنش رو نداشت.
سعی کرد تو نقش جاسوسهای فیلمی که شب قبل دیده بود، فرو بره. چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو نامحسوس برگردوند.
به پسر مو آبی که مثل خرگوش، وسط کلاس پیانو پریده بود، نگاه کرد. برای اینکه بخواد جیمین رو تعقیب کنه، زیادی حواس پرت به نظر میومد.
با چشمهای گردوییش به نقطهای نامعلوم زل زده بود و لبهای سرخش، کمی از هم باز مونده بود.
"نباید گول کیوت بودنش رو بخورم!"
این جملهایی بود که جیمین تو دلش گفت و بعد با صورتی جدی و اخم غلیظی که پیشونیش رو چین انداخته بود، به راهش ادامه داد.
باورش نمیشد اون پسر قراره تا خونهش و حتی داخل آسانسور هم دنبالش کنه.
"فکر میکنه مامان خرگوشه یا همچین چیزیم؟ فقط بهش توجه نکن جیمین!"
به سختی جلوی خودش رو گرفت اما توقف آسانسور و پیاده شدن همزمان پسر با خودش توی واحدی که زندگی میکرد، برای منفجر شدنش کافی بود.
"چرا دنبال کردن منُ تموم نمیکنی؟!"
چهرهی متعجب پسر و باز شدن در خونهی رو به رویی از فریاد تقریبا بلندش، نشون میداد زیادهروی کرده.
با شنیدن اسم "جونگکوک" از زبون مردی که بیشباهت بهش نبود، تقریبا متوجه گاف بزرگی که داده شد.
رفتن پسر به سمت راست و صدای بسته شدن در پشت سرش، جیمین رو از حالت خشک شدهش نجات داد.
فقط میتونست امیدوار باشه اون بانی پنبهای، متوجه جملهی کرهای که گفته بود، نشده.
YOU ARE READING
Blueberry | Jikook
Fanfiction"تو دنیای کوچیک و آبی منی، بلوبری!" Name : Blueberry Couple : Jikook Genre : Romance, Fluff, Short story ⚠ لطفا توجه داشته باشید شخصیتها و اتفاقات داخل فیک، تماماً خیالی بوده و هیچ ارتباطی به شخصیت اصلی افرادِ نام برده شده، ندارند.