نور آفتاب که از روتختی عبور میکرد و به چشمهاش میخورد، آزاردهندهتر از رفتن گرمای دست پیچیدهی دور کمرش نبود.
بالاخره تکونی به خودش داد و نشست. با خمیازهای طولانی و کش و قوس دادن به بدنش، سمت راست تخت که تا یک ساعت پیش توسط پسر بزرگتر اشغال شده بود رو نیم نگاهی انداخت.
قبل از اینکه اتاق رو برای پیدا کردن جیمین ترک کنه، موبایلش رو از کمد کنار تخت برداشت.
فقط دو تا پیام از پدرش گرفته بود. با یادآوری این موضوع که پدرش، جئون جیهون بود؛ انتظار داشتن بیست تا تماس بیپاسخ، خواستهی محالی به نظر میرسید.
"درسته هیجده سالگیت رد شده اما نباید یه خبر بدی؟"
"بهتره پسرای خوبی بوده باشین وگرنه ناقصتون میکنم"
با خوندن جملهها و پخش شدن صدای شاکی پدر تو ذهنش، بیصدا خندید. میدونست جیهون انقدری آشنا و دوست داره که از تک تک اتفاقهای آپارتمان باخبره و رفتن جونگکوک به خونهی پسر هم از این قاعده مستثنی نبود.
ایستاد و به طرفی که شلوار و تیشرتش شوت شده بودن رفت. با مرور شب قبل، لبخند شرمگینی زد.
اینطوری نبود که قدم بزرگی برداشته باشن! فقط نقطه به نقطهی بدنش با لبهای جیمین، لمس و بوسیده شده بود. در مورد اینکه هنوز هم میتونست داغی و مور مور شدن پوستش رو حس کنه، اغراق نمیکرد.
با تکون دادن سرش به چپ و راست، سعی کرد از افکارش خلاص شه. لباسها رو پوشید و موهای شلختهاش رو با انگشتهاش، شونه زد.
زمانی که از اتاق خارج شد، صدای به هم خوردن ظروف رو شنید و بوی شیرینی، بینیش رو قلقلک داد. قدمهاش رو تند کرد و به جیمینی رسید که با بالا تنهی برهنه، پشت بهش در حال آشپزی بود.
ذوقش رو انکار نمیکرد. حالا علاوه بر پدرش، مرد دیگهای هم پیدا شده بود که از پس شکم جونگکوک بر بیاد!
با صاف کردن گلوش، توجه پسر رو به خودش داد. نزدیکش شد و همزمان که جواب "صبح بخیرِ" زمزمه شدهی جیمین رو میداد، گونهاش رو بوسید.
رو صندلی پشت کانتر جا گرفت و با چشمهایی که برق میزدن، منتظر صبحونهاش موند. نگاههای زیر زیرکی به جیمین مینداخت و از دیدن لبخندش، لبخند میزد.
زودتر از چیزی که انتظار داشت، بشقابی حاوی پنکیک، جلوش بود. چند لحظه به شکل عجیبشون زل زد و لبخندش ماسید. درسته که آشپزی نمیکرد، اما حداقل فرق اونا رو با پنکیکهای پدرش متوجه میشد.
"جیمین؟.. اینا یکم..."
با اینکه ادامه دادن حرفش، سخت بود، اما با قضیهی شب قبل، میخواست روراست باشه.
"میدونی... قیافهاش افتضاحه!"
البته که تلاش کرد خودش رو کنترل کنه، ولی این فاجعهترین صبحونهی قرن بود.
"میدونم کوو. طعمشم افتضاحه! ولی به عنوان اولین صبحونهی رمانتیکمون، بپذیرش"
جوابی که جیمین با ریلکسی تمام گفت، باعث پیچیدن صدای خندهی هر دو پسر داخل خونه شد.
نگاهش رو از بشقاب وحشتناک گرفت و به پسر بزرگتر که از آشپزخونه خارج شده بود، داد. فکر کرد شاید بهتر باشه یاد گرفتن آشپزی رو شروع کنه چون اینطوری که بوش میومد، فقط میتونه سوزوندن غذا رو به عهدهی جیمین بزاره.
دقیقهی بعد، جیمین با جعبهای تو دستش، رو به روش نشست. لبخند بزرگی زده بود که قلب جونگکوک رو به تندتر تپیدن، مجبور میکرد.
"جریان چیه که هلال ماه شدی؟"
تعجبی که صورت پیانیست رو فرا گرفت، ناچارش کرد بیشتر توضیح بده.
"چشمات. اونا ماه کاملن اما وقتی میخندی، ازشون دو تا خط میمونه. اون موقع میشن دو تا هلال ماه که تموم من رو داخل خودشون گیر انداختن."
شاید جملههایی که گفت، اندازهی یک ذره از حرفهایی که میخواست بگه هم نبود ولی حالت چهرهی جیمین، نشون میداد کارش رو خوب انجام داده.
لبخند خرگوشی زد و با ابروهاش به جعبهی مکعبی اشاره کرد. پسر بزرگتر، بدنش که مثل مجسمه شده بود رو تکون داد و جعبه رو داخل دستهای کوک گذاشت.
مو آبی بدون ثانیهای صبر، درش رو باز کرد و از بین پوشالهای رنگی و تزئینی، گوی شیشهای رو بیرون آورد. با تکون دادنش، گردههای ریزی که به پرواز در اومدن و دوباره روی کلبهی کوچک نشستن رو تماشا کرد.
"این رویای بچگیم بود، زندگی کردن تو گوی شیشهای که هر وقت بخوای، برف میباره."
با اتمام جملهاش، ارتباط چشمی با جونگکوک رو قطع کرد و به گویِ تو دست پسر خیره شد.
"نمیدونم به خاطر چی بود... اینکه کوچیکه، خونههای فسقلی داره یا کیوته ولی بزرگتر که شدم، میخواستم اونجا حبس باشم! برای من زندانی شدن نبود؛ بهم امنیت و آرامش میداد! چیزی که همیشه دنبالش بودم و پیداش کردم. نه تو اون گوی برفی؛ تو پسری که موهاش آبی رنگه."
دوباره به چشمهای آهویی پسر نگاه کرد که تمام مدت حرف زدنش، روی خودش زوم بود.
"اون شد محل امن من! دنیایی که برای خودمه و من حاضرم تا ابد توش حبس باشم. تو دنیای کوچیک و آبی منی، بلوبری!"
تنها چند ثانیه از پایان صحبتش گذشته بود که جونگکوک، تو آغوشش رها شد و بوسیدش؛ پیشونی، گونهها، چشمهای هلالیش و بعد لبهای درشتش.
شوری لبهای کوک و رد خیسی که با لمس صورتش حس کرد، دلیلی برای عمیقتر بوسیدن پسرِ بین بازوهاش شد.
با بلند شدن صدای معدههای خالیشون، از هم فاصله گرفتن. جیمین متورم بودن لبهاش رو حس میکرد و لبهای باد کردهی پسر کوچکتر هم که بیشتر آثارش از دیشب بود، به راحتی باعث لو رفتنشون پیش آقای جئونی که قراره بهشون صبحونه بده، میشد.
جای سرزنشی باقی نمیموند، چون جونگکوک، دنیای آبی رنگش بود و خودش، هلال ماهی که پسر رو گیر انداخته.
__________
به پایان بلوبری رسیدیم!
ازتون ممنونم که با وجود کمبودهاش، همراهم بودین و بهم انگیزه دادین~
دوستون دارم♡︎
YOU ARE READING
Blueberry | Jikook
Fanfiction"تو دنیای کوچیک و آبی منی، بلوبری!" Name : Blueberry Couple : Jikook Genre : Romance, Fluff, Short story ⚠ لطفا توجه داشته باشید شخصیتها و اتفاقات داخل فیک، تماماً خیالی بوده و هیچ ارتباطی به شخصیت اصلی افرادِ نام برده شده، ندارند.