5

1.1K 272 39
                                    

دو هفته! از اون روز که بلوبری صدا زده شد، دو هفته می‌گذشت.

موضوع اصلی اینجا بود که پسر پیانیست هر وقت چشمش به جونگ‌کوک میفتاد، اون کلمه رو به صدم ثانیه می‌گفت.

مهم نبود کجا باشن؛ وسط کلاس یا تو آپارتمان همراه آقای جئون، نزدیک مو آبی می‌رفت و کنار گوشش زمزمه میکرد.

نگاه شیفته‌اش به پسر کوچکتر بود و بعد از حرفش که باعث تعجب اون بیگ بانی میشد، جوری می‌خندید که چشم‌هاش چیزی رو نمی‌دیدن.

حالا جونگ‌کوک، سر کلاس پیانو نشسته و مثل بقیه منتظر ورود پارک جیمین بود. ساعتش رو چک کرد و نگرانی بهش هجوم آورد. همسایه‌ی وقت شناسش کجا مونده؟‌ حتی تو راه اومدن به سالن موسیقی هم ندیدش.

چند دقیقه بعد با اعلام لغو شدن کلاس، مثل جت از ساختمون خارج شد.

ترسیده بود، از غمی که تو سینش پیچید. از وابستگی شدیدی که متوجه‌ش شده بود. و کاری از دستش بر نمیومد؛ فقط وجود جیمین رو میخواست.

جای خالی پسر در کنارش، خیابون رو تو نگاهش تیره کرده بود. به انعکاس خودش تو شیشه‌ی مغازه‌های کوچیک و بزرگ خیره شد.
از دیدن لب‌های آویزون و چشم‌های درشت‌تر از حد معمولش، تاسف خورد. سرش رو پایین انداخت تا بره و زودتر به خونه‌ برسه که صدای دختر بچه‌ای رو شنید.

"مامان! مامان بستنی. بستنی بخر..."

لبخند بزرگی از یک گوش تا گوش دیگه‌اش، کشیده شد و با ذوق به طرف بستنی فروشی رفت.

ادامه‌ی راهش رو تقریبا دوید. برای دیدن جیمین طاقت نداشت. تازه اون پسر باید راجب نیومدنش به جونگ‌کوک جواب پس میداد.

دستشُ روی سینه‌‌ش گذاشت و ریتم نفس‌های سریع شده‌اش رو آروم کرد. انگشتش روی زنگ نشست و تا باز شدن در، به فشردنش ادامه داد.

بالاخره پیانیست با موهای شلخته و پوست رنگ پریده که معلوم نبود ناشی از حال بدشه یا سکته‌ی ناقصی که کوک بهش داده، در رو باز کرد.

"کو..کوکآه، چیشده؟!"

ریلکسی پسر و نیشخند خرگوشیش، اخمی رو پیشونیش آورد. خب محاسباتش اشتباه جواب داد و اون بانی پنبه‌ای عوض ترسیدن، بیشتر خندید.

چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و از جلوی در کنار رفت.

"به جای اخم کردن، اینُ بگیر و بگو چرا نیومدی؟"

بستنی وانیلی رو به دست جیمین داد و جوری که انگار به خونه‌ی خودش اومده، راهش رو تا پذیرایی ادامه داد و رو کاناپه‌‌ی اِل شکل نشست.

پسر بزرگتر با تکون دادن سرش برای اون بچه خرگوش، به آشپزخونه رفت تا بستنی‌ مورد‌علاقه‌ش رو تو ظرف بریزه و آماده کنه.

دو کاسه‌ی سرامیکی برداشت و داخلشون اندازه‌ی کوه اِورست، بستنی ریخت. ذوقش با یادآوری موضوعی، بیشتر شد.

یخچال رو باز کرد و بسته‌ی بلوبری که روز قبل خریده رو درآورد. با دقت، چند دونه روی بستنی گذاشت. با رضایت از کوه اورستی که قله‌ی آبی رنگش شبیه موهای نرم پسر بود، کاسه‌ها رو تو دست گرفت و به همسایه‌ی منتظرش ملحق شد.

جونگ‌کوکی که چشم‌های ستاره‌ایش رو به آشپزخونه دوخته، با اومدن جیمین لبخند درخشانی زد. کاسه‌‌اش رو از پسر قاپید و همزمان سوالی که درگیرش بود رو پرسید:

"نگفتی؟"

جیمین خنده‌اش رو خورد و جواب بانی که ازش شاکی شده بود رو داد.

"یکم کسل بودم."

در پاسخ کوتاهی که شنید، سرش رو تکون داد و همزمان به بلوبری‌هایی که فقط تو ظرف پیانیست بودن، چشم غره رفت.

"هی! منم میخوام!"

معترض گفت و به تمشک آبی رنگی که مقصدش دهن جیمین بود، با حسرت نگاه کرد.

"متاسفم ولی نمیشه!"

با لبخندی که هر لحظه بزرگتر میشد گفت و نتیجه‌اش ابرو‌های بالا رفته و دهن نمیه باز پسر بود.

"چی؟! چرا.."

جیمین حالت جدی به خودش گرفت و انگار به شاگردی که پیانو رو خوب تمرین نکرده نگاه میکنه، جونگ‌کوک رو از نظر گذروند.

"فکر کن من آدم بخورم! میشه؟ نه.. خب یه بلوبری هم نمیتونه بلوبری بخوره!"

با دیدن قیافه‌ پوکر شده‌ی مو آبی، تحملش تموم شد و بلند زد زیر خنده.

"تموم شد؟ حالا به منم بده."

پسر بزرگتر که هنوز داشت می‌خندید، قاشقش رو پر کرد و ترکیب طعم بلوبری و بستنی وانیلی رو چشید. دلش برای جونگ‌کوک امیدوار سوخت که دوباره چیزی نصیبش نشد.

خودش رو جلو کشید تا یک وجب فاصله بین‌ صورت‌هاشون باقی موند. رد نگاهش از چشم‌های آهویی پسر به لب‌های کوچیک و صورتیش رسید.

"میتونم عوض اون، چیز دیگه‌ای بهت بدم!"

بدون فکر اضافی، لبش رو به لب‌های کوک چسبوند. منتظر پس زده شدن بود ولی با ندیدن حرکتی، بوسه‌ی نرمی رو شروع کرد.

دست‌های مو آبی که دور گردنش حلقه شدن و جواب بوسه‌هایی که گرفت، اضطرابش رو از بین برد.

قصد شکستن لمس لب‌هاشون رو نداشتن. انقدر ادامه دادن تا برای نفس کشیدن، از هم جدا شدن.

نگاه لرزون جیمین دنبال عصبانیتی تو چهره‌ی پسر کوچکتر گشت. وقتی لبخند ریزش رو دید و برای دومین بوسه پیش قدم شد، قلبش آروم گرفت.

Blueberry | Jikookحيث تعيش القصص. اكتشف الآن