6

1.2K 270 27
                                    

همه چیز خوب پیش می‌رفت اگه اون پیام رو دریافت نمیکرد. متوجه نمیشد چرا مادرش تصمیم گرفته بعد پنج-شش سال ازش یاد کنه.

تقصیر اون زن نبود؛ فقط میخواست دوباره با پسرش ارتباط بگیره حتی اگه فاصله‌ی بینشون خیلی زیاد باشه. نمیدونست آسمون دنیای کوچک جونگ‌کوک با ابرای تیره، سیاه رنگ و خفه کننده میشه.

ولی این فقط نصف ماجرا بود. صحبت‌های پدرش هم به حال بدش، دامن زد. صحبت‌هایی که هنوزم میشد علاقه یا حداقل احترام برای زنی که ازش جدا شده بود رو دید.

جونگ‌کوک با لب‌هایی که گوشه‌های بالا رفته‌اش هم به لبخند شبیه‌ش نمیکرد، حرف‌ها رو می‌شنید. همیشه وقتی به این قضیه می‌رسید، نمیتونست حسی که داشت رو بفهمه. نمیتونست براش اسم بزاره؛ اینکه ناراحته، متاسفه یا عصبانی. ولی تو اون لحظه می‌دونست چیز بزرگی تغییر کرده و لازم نبود خیلی فکر کنه تا دلیلش رو متوجه بشه چون همسایه‌ی جدیدشون، اندازه‌ی چند دیوار باهاش فاصله داشت.

تصویر پسر مو نقره‌ای، بدون توقف تو ذهنش پخش میشد. تو خاطرات کمرنگ کوک به جای مادرش قرار می‌گرفت، به جای اون می‌خندید، به جای اون پیانو میزد و حال چشم فندقی، بدتر میشد.

سه روز اینطوری گذروند؛ بدون تماس و دیداری با جیمین و روز‌ چهارم که به کلاس موسیقی رفت از دیدن نگاه دلخور پسر، شکست. کل تایم رو با خجالت و سری پایین افتاده طی کرد تا بالاخره از جو سنگین سالن، خلاص شد.

گرمای حضور پسر بزرگتر رو کنارش حس میکرد، قدم‌های کوتاهی که همراهش بودن و انگشت‌هایی که تو دستش خزیده و ازش جدا نمیشدن. میخواست برگرده و عذر خواهی کنه اما توان گذشتن از مانع درونش رو نداشت.

به آپارتمان که رسیدن، مثل آدم آهنی دنبال جیمین رفت و وارد خونه‌‌ش شد؛ البته اینکه بین دست‌های پسر گیر افتاده هم دلیل کمی نبود.

وسط پذیرایی، رو به روی هم ایستادن. گونه‌هاش توسط جیمین قاب گرفته شد و به اجبار، سرش رو بالا آورد. چشم‌های نگرانی که بین اجزای صورتش می‌چرخید، باعث میشد بخواد به خودش مشت بزنه.

فاصله‌شون به چند سانت رسید و بعد، نوک موهای تازه رنگ شده‌اش لای انگشت‌های جیمین درحال فِر خوردن بود. وقتی چشم‌هاش رو از دریافت حجم زیاد آرامش بست، بوسه‌ی ریزی، رو خال زیر لبش حس کرد.

"بهم بگو جونگو.. به من بگو!"

صدای پایین پیانیست که نجوا شد، قدرتش رو گرفت. اون پسر دنبال جواب بود و مهلتی بهش نمیداد.

"فقط یه چیزی بگو! هر چی که هست.. نیاز دارم بدونمش!"

پشت پلک‌هاش خیسی اشک رو حس میکرد. چیزی نگذشته بود که باید چهره‌ی به هم ریخته‌ی جیمین رو با نگاه تارش، میدید.

"ن‍..نه! نیازی به دونستن نیست..."

امیدواری پسر با حرف کوتاه جونگ‌کوک، از بین رفت. اخم کرد و این دفعه، جدی‌تر ازش خواست:

"باید بگی.. لعنتی من دوست‌ پسرتم!"

فرصت تحلیل اتفاقی که میفتاد رو نداشت. بوسه‌‌ی سریعی که با گذشت زمان، آروم و عمیق‌تر میشد، کاملا خلع سلاحش کرد. انگار سرش زیر آب باشه، نفس کشیدن براش سخت شده بود.

"میترسم.."

تنها کلمه‌ای که تونست بعد از جدا شدن لب‌هاشون بگه و جیمین رو نگران‌تر کنه.

"از خودم.. از تو... اگه مثل پدر و مادرم بشیم؟.. اگه..."

انگشت اشاره‌ی پسر که روی دهنش قرار گرفت، ادامه نداد. سکوتی که ایجاد شده بود، دلهره‌‌ش رو بیشتر میکرد.

"ما مثل اونا نیستیم! جونگ‌کوک و جیمین فرق دارن.. من همیشه با توام! به این راحتیا ولت نمیکنم. باید همه چیزو باهات تجربه کنم؛ هر روز ببوسمت و بین بازوهام بگیرمت! هر روز ببوسیم و بین بازوهات بگیریم.."

متوجه لبخندی که بدون کنترل خودش، لب‌هاش رو کِش آورده، شد. قطعا این بار، واقعی‌ترین لبخند تو دنیا بود.

"بعدش چی میشه؟"

حالت متفکر جیمین و چشم‌های ریز شده‌اش، خنده‌ی بی‌صداش رو بلند کرد.

"برات پیانو میزنم و تو میخونی! بهت بستنی و بلوبری میدم.. بعدش... خب دیگه باید ببینم چی پیش میاد!"

تلاش ناموفق پسر، باعث خندیدن هر دو شد. مو آبی کمی جلو رفت و گونه‌‌ش رو بوسید. با حلقه شدن دست‌‌های جیمین دور کمرش، بازو‌های خودش هم برای تکمیل بغل گرمشون، به کار افتادن.

سرش که روی شونه‌ی جیمین بود، سمت گردنش کج شد و صورت و بینی‌ش رو به پوست نرم پسر چسبوند. کوتاه بوسیدش و لب‌هاش رو همون جا گذاشت.

"کِی دوست پسرت شدم؟"

سوال ناگهانیش با صدای خفه‌ای از بین گردن جیمین بیرون اومد و همزمان دست‌های پسر دور بدنش محکم‌تر شد.

"همون موقع که داشتی لبامُ با طعم بلوبری می‌خوردی!"

لحن طلبکارش، جونگ‌کوک رو دوباره به خنده انداخت.

Blueberry | JikookWhere stories live. Discover now