After Story

990 219 40
                                    

صدای خِش خش کفش‌هاشون در اثر دویدن روی برف سفیدی که خیایون‌ها رو فرا گرفته بود، با خنده‌های سرخوش دو پسر ترکیب شیرینی رو به وجود میاورد.

جیمین در تلاش برای فرار کردن از خرگوش خبیثی بود که بزرگترین گوله برفی دنیا رو تو دست داشت و منتظر موقعیتی بود تا رو سر پیانیست، آوارش کنه.

برای چند لحظه سر و صدای زیادی که توسط چیز کیک شکلاتیش به وجود اومده، قطع شد. با تردید ایستاد و نگاهش رو برای پیدا کردن مو آبی، چرخوند.

"گوکی؟... بلوبری؟! کجا کمین ک‍-"

با برخورد توپ برفی به صورتش، جمله‌اش ناتموم موند و افتاد. در حالی که سعی میکرد دوباره بایسته و خودش رو از سرمای زمین نجات بده، با غضب به پسری چشم دوخت که داشت با سرعت زیاد، گوله‌ی دیگه‌ای درست میکرد.

وقتی جونگ‌کوک رو بالا سرش دید که با وجود چند لایه لباس، فقط گردی صورتش معلوم بود و گونه‌هاش تپل‌ تر از همیشه بخاطر گوش بند زمستونی پشمالوش، فشرده میشدن، لبخند بزرگی زد. مطمئن شد از اون لبخنداست که از چشم‌هاش دو تا خط باقی میزارن و دل جونگ‌کوک‌ رو نرم میکنن.

هنوز تو حالت دراز کش، محو دوست پسرش شده و کاملا دنیای اطرافش رو به فراموشی سپرده بود. دستش رو سمت چند تار موی بیرون اومده از کشی که اونا رو گیر انداخته، برد و با حس لطافتشون، پلک‌هاش رو بست.

نزدیک شدن جونگ‌کوک رو حس کرد و بعد نفس‌هایی که گرماشون، تضاد لذت بخشی با برفی که دوباره شروع به باریدن کرده بود، داشت.

لبای پر حرارتی، گوشه‌ی لبش قرار گرفتن و دمای پوستش رو بالاتر بردن. بی‌طاقت سرش رو چرخوند و بعد از بوسه‌ای کوتاه، اون پاستیل شکری رو بین دندون‌هاش گرفت.

دونه‌های سفیدی که رو صورتش می‌نشستن و آب میشدن، مجبورش کرد به لمس لب‌هاشون خاتمه بده و تمشک آبی رنگش‌ رو قبل از اینکه با بینی کوچیک متورم شده‌‌اش ببینه، به خونه ببره.

چشم‌هاش رو باز کرد و بعد از گذاشتن آخرین بوسه‌ رو خال مورد علاقه‌‌اش، عقب کشید. نیشخند جونگ‌کوک که به قهقهه تبدیل شد، حواس پیانیست رو سر جاش برگردوند اما خیلی دیر شده بود چون دوباره مورد اصابت حمله‌ی برفی پسر قرار گرفت.

یقه‌ی کاپشنش تو دست کوک اسیر شد و با کمک اون، ایستاد. دم پنبه‌ای بدجنسش که هنوز با دهن بسته میخندید، یخ‌های رو صورت و لباسش رو پاک کرد و از لپ سرخ شده‌اش، بوسه‌ی ریزی دزدید.

دیدن وضعیت جیمین که بی‌شباهت به گربه‌های زیر بارون مونده نبود، باعث میشد که بیشتر ریسه بره.

در آخر، بازوش رو گرفت و همون‌طور که پسر رو دنبال خودش میکشوند، به طرف خونه‌شون راه افتاد تا در حالی که لای پتو پیچیدتش، براش یه فنجون شکلات داغ درست کنه.

Blueberry | JikookWhere stories live. Discover now