سردی دستگیره در رو بین انگشتهاش حس کرد و همزمان با هول دادنش، صدای به هم خوردن زنگولهها رو شنید.
بوی شکلات و قهوه به سرعت توی بینیش پیچید و باعث شد ناخودآگاه پلکهاش رو دیرتر از حد معمول باز کنه.
دکور سفید رنگ مغازه رو تو ذهنش ثبت کرد اما برای تحلیلش، بیش از حد عجله داشت.
سمت خانم منتظر پشت پیشخوان رفت و با اشاره به شکلاتهای تختهای، سفارشش رو داد.
پاکت حاوی خریدش رو تو دست گرفت و بعد از پرداخت پول، قدمهای تندی به طرف خروجی برداشت.
درحالی که به خودش یادآوری میکرد اگه از شکلاتهای مورد علاقهاش راضی بود باز به اونجا برای خرید بره، راه برگشت به آپارتمانش رو در پیش گرفت.
برعکس سه روز قبل که برای کلاس پیانو از همین پیادهرو و خیابونها گذشته بود، ازدحام جمعیت بیشتر شده و این اذیتش میکرد.
جیمین آدم اجتماعی بود؛ دوست و آشناهای زیادی داشت و همیشه تلاش میکرد با همه -حتی برادرزادهی پنج سالش هم- خوب رفتار کنه. اما اونم مثل هر کس دیگهای حد و مرز خودش رو داشت.
بعضی روزا به طرز عجیبی که خودش هم دلیلش رو نمیدونست، میخواست تو اتاقش حبس باشه و یک کلمه هم با کسی صحبت نکنه.
این طوری که از اول صبح بی حوصله بود و حتی جلسهی دوم پیانو هم به وجدش نیاورد، فهمید که ساید منزوی و از همه گریزونش دوباره سر و کلهاش پیدا شده.
با کلافگی دستی تو موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت تا به جای نگاه کردن به افراد ناشناس، کفشهای تازه واکس خورده و براقش رو ببینه.
روی کاشیهای کف پیادهرو تمرکز کرد و قدمهاش رو با وسواس زیاد، بین مربعها میذاشت. نمیدونست آدمای همسن خودش هنوز این بازی رو انجام میدن یا نه اما اون با جدیت سعی میکرد نبازه.
با برخورد سرش به جسمی، از کلنجار با سنگفرشهای بیجون دست برداشت.
فورا شروع به عذرخواهی کرد و همزمان به شانسِش لعنت فرستاد. با برگشتن پسر به طرفش و دیدن چشمهای فندوقیش، ساکت شد.
به واکنش کیوت مو آبی نگاه کرد، جوری که طبق عادت فقط چشمهای آهوییش، بزرگتر شدن و لبهای نازکش کمی باز موندن.
با این اوصاف واقعا سخت بود که نسبت به پسر بانی شکل بیتوجه باشه!
لبخند پت و پهنی زد که مطمئنا هر سی و دو دندونش رو نشون میداد.
جلوتر رفت و کنار جونگکوک قرار گرفت تا بقیهی مسافت رو با هم طی کنن.چند دقیقه گذشت و جیمین واقعا از سکوت بینشون، کلافه و معذب شده بود.
"عام.. جونگکوک"
وقتی توجه پسر رو جلب کرد و دوباره چشمهای گرد شدهاش رو دید، ادامه داد:
"بابت اون روز..."
نیم نگاهی به صورت کیوتش انداخت و سریعا به جلو زل زد و جدی گفت:
"اون روزی که... همون روز دیگه.. متاسفم!"
کلمهی آخر رو با صداقت نجوا کرد و زیر چشمی واکنش پسر رو دید زد.
"اون؟ نیازی به عذر خواهی نیست."
پشت بند این حرف، لبخندی که دندونهای خرگوشیش رو به نمایش میذاشت، روی صورتش نقش بست.
پسر بزرگتر با خیال راحت بهش خیره شد و سرش رو تکون داد.
"تقصیر تو نیست جیمین! اون فقط زیادی دوست داشتنیه.."
میخواست با این فکر، خودش رو قانع کنه. درست بود! جونگکوک مجموعهای از حسهای خوب دنیا رو بهش منتقل میکرد.
اما نمیدونست با ادامه داشتن دیدارها، حرفها و قدم زدن کنار هم، دلیل متفاوتی از "دوست داشتنی بودن مو آبی" پیدا میکنه.
همه چیز براش زود گذشت و خیلی زود جوری که حتی متوجه نشد، نهالی که تو دلش ریشه دَوونده بود شروع به بزرگ شدن کرده.
أنت تقرأ
Blueberry | Jikook
أدب الهواة"تو دنیای کوچیک و آبی منی، بلوبری!" Name : Blueberry Couple : Jikook Genre : Romance, Fluff, Short story ⚠ لطفا توجه داشته باشید شخصیتها و اتفاقات داخل فیک، تماماً خیالی بوده و هیچ ارتباطی به شخصیت اصلی افرادِ نام برده شده، ندارند.