روی صندلی چوبی نشست و گذاشت تلخی قهوه ،کل زبونش رو احاطه کنه...
به هر حال این مزه، تلخ تر از زندگیش که نبود؟ بود؟کتابشو ورق زد تا طعم دیگه ای از شعر جدید نوشته شده رو بچشه:
« توجان من بودی زیبای من ...
تو نور میبخشیدی و خورشید من بودی مهربان من...
دوست میدارم تو را مهمان آغوش سرد ولی پرمهرم کنم و
گویای این باشم که چه عاشقانه عاشقت هستم...
تو خدای منی و من،
ستایشگر حقیر تو هستم...
آری تو جان من بودی عزیز ماهروی من...
تو گل من بودی و برایت چو ابر های بارانی گریستم و آه که دیگر چه کسی به گل های پر پر شده آب میدهد؟...»گذاشت قطره ی اشک، رویگونه ی سرخش جاری بشه ،دست لرزانش رو به دسته ی فنجون قهوه رسوند ، جرعه ای ازش نوشید و گذاشت برای بار دوم ، این تلخی باشه که کل زبونش رو فرا بگیره....با اینحال، باز هم این تلخی براش شیرین بود...مثل تلخی زندگیش، که هرچقدر هم بدمزه بود، باز هم بخاطر پسری که عاشقشه، طعم شیرینی داشت...
دیگه توان خوندن باقیه اشعار رو نداشت، خط به خط، کلمه به کلمه و حرف به حرف اون شعرها، سِیلی از درد و زخم رو برای قلبش به ارمغان میاورد و اون رو تبدیل به مرداب تنهایی میکرد... قطعا کسی که زندگیش پر شده از سختی های تاریک، درد بیشتری رو نمیخاد...میخاد؟
کتاب کوچیکش رو بست ، توی جیب پالتوی بلندش گذاشت و از روی صندلی چوبی بلند شد ، پول قهوه رو روی میزگذاشت و اروم ، مثل یک روح بدون سر و صدایی، از «کافه بنفش» خارج شد...به هر حال موندن توی اون کافه ی رمانتیک، نه برای خودش خوب بود، نه قلب دردناکش.
با نشستن دونه ی برف سفید رنگی روینوک دماغش به اسمون خیره شد،نفسش رو بیرون داد و با لبخند تلخی که همه چیز بود جز یه لبخند ساده ، گفت:«عاه تهیونگا ... یه سال دیگه هم گذشت و من باید تنهایی به ریزش برف نگاه کنم، نه تو آغوش همیشه گرم تو... »
تلاش زیادی کرد تا جلوی اشکاش روبگیره...اما فقط کافی بود به تهیونگ فکرکنه تا موجی از اشک های داغ به چشماش هجوم بیارن... پس ،کلاه پالتوشو سرش کرد و اروم گذاشت اشکاش رویگونه هاش ، و بعد روی زمین پوشیده شده از برف فرود بیان...
دوباره خندید و به طنین صدای خنده های پسرمومشکی که هنوز تویگوشاش بود ، گوش سپرد...
«تهیونگا...چقدر خنده هات قشنگ و دوست داشتنی ان... »
یادش افتاد به حرف همیشگی تهیونگ :
«من مثل کوه پشتتم ماه من....همیشه و همه جا...حتی وقتی ازت فاصله داشتم ، کافیه دستتو روی قلبت بزاری...من همونجام ...»
برف اروم میبارید و جین ،آروم راه میرفت...
هوا سرد بود اما، هیچکس از کولاک درون جین خبر نداشت...
آسایشگاه نزدیک بود ،پس نیازی به گرفتن تاکسی نداشت،
YOU ARE READING
•| Bitter Promise |•
Fanfictionوانشاتِ تهجین : •| قول تلخ|• ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ تو جان من بودی جین ... و من از متاسف هم متاسف تر هستم، زیرا که چیزی جز درد را نسیبت نکردم... با این حال باز هم عاشقانه تورا به پرستش میگیرم و خدایم را غمناک میکنم... ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «...