"خودشه که میتونه لباس درست کنه؟ کلاهبرداریه؟" توی کوچه، گروهی از نوجوون ها با کلاه بیسبال دور یه دستگاه دوخت با ظاهر عجیب حلقه زده بودن.
مرد جوونی که پشت دستگاه دوخت بود هیچی نمیگفت، اون لبخند زد و دستش رو بالا آورد، و با یه انگشت دکمه ی برنامه رو فشار داد، از توی جعبه ی سیاهی که زیر دستگاه دوخت بزرگ و بدقواره مخفی شده بود، دود بلند شد و موتور کامپیوتری شروع به خوندن برنامه ی تراشه که نوشته و از قبل نصب شده بود کرد.
یه تیکه پارچه توسط ماشین روی میز به بالا و پایین رفت، برید و سجاف زد، نخهاش خیلی تمیز بودن. درست جلوی چشم و دهنای باز نوجوونا، یه شال دوست داشتنی شروع به شکل گرفتن کرد.
"واو......"
"میتونم......یذره بهش دست بزنم؟"
"منم میتونم؟"
مرد جوون پشت دستگاه دوخت یه قلم قدیمی از پر پرنده درآورد و روی تخته نوشت: "دو پوند، ممنون از اینکه سر زدین."
قطره ی بزرگی از جوهر چکه کرد، انگار که میخواست دست نویسه رو تیره تر کنه.
صدای سوت کشیدن نوجوونا اوج گرفت: "این خیلی گرونه داداش!"
مرد جوون کلمه ای نگفت، فقط بیصدا شونه بالا انداخت. تو این زمان، اون یه دختری رو دید که گل میفروخت، دختر یه سبد بافته شده از بامبو که پر از گل بود رو حمل میکرد، لباساش پاره بودن، و بخاطر باد سرد میلرزید، اما هنوزم کنجکاوانه و روی سرپنجه هاش به این کنار نگاه میکرد.
مرد جوون پرید، شال روی میز رو برداشت و جلوی اون دویید، دختر گلفروش با ترس نصف قدم عقب کشید، و گونه های رنگ پریده ش غیرارادی سرخ شدن.
مرد جوون سرش رو پایین آورد تا با چشمای درخشان به گل های توی سبد اون نگاه کنه، و خیلی به آرومی از زبان اشاره استفاده کرد: "میتونیم مبادله شون کنیم؟"
دختر گلفروش برای مدت طولانی ای بهتش زده بود، و موذبانه تمام سبد گل رو به اون داد: "برای,برای شما."
اون پسرای بد با صدای بلند شروع به سوت کشیدن کردن.
"هی خوشتیپ، اون گلا واسه کیه؟"
مرد جوون جوابی نداد، خسیس بازی درنیاورد، لبخند درخشانی زد، و شال "ساخته شده توسط دستگاه تفاضلی کامپیوتری" که بندرت دیده میشد رو دور گردن دختر گلفروش پیچید، جمع و جور کرد و بدون ذره ای تردید همراه سبد گلا رفت.
اون ماشین آلات کوچیک و بزرگی رو بدنش داشت، و جیباش پر از تراشه های برنامه ریزی شده بودن، شبیه یه دستفروش خیابونی تو تک تک خیابونا و کوچه ها میرفت، اما قدم هاش با شادی همراه بودن.
دوطرف جاده با کارخونه های سر به فلک کشیده پر بودن، و دود سفید به سمت آسمون اوج میگرفت، جمعیت پر سر و صدا بودن، و بوی گند فاظلاب هم میومد.
سایه ی مرد جوون که روی پشتش کامپیوتر دستگاه تفاضلی رو حمل میکرد، و گل های تازه تو دستش بودن، شبیه به یک شروع، اما همینطور یک پایان بود.
اون بالاخره میتونست اون دسته گل رو بده.
این بهترین دوران، و همینطور بدترین دوران بود.
این عصر دانش، و همینطور عصر جهالت بود.
(داستان دوشهر از چالز دیکنز)
ESTÁS LEYENDO
cisha; assassinate (persian translate)
Fantasíaترور یه داستان کوتاهی از پریسته، بخشی از گلچین ادبی استیمپانک به نام "فانتزی ماشینی - رویای استیمپانک" (机械幻想- 蒸汽朋克之梦)، که سال 2015 چاپ شد. در لندن خیالی، در آغاز انقلاب صنعتی، ادوارد لندر اسمیه که هم مشهوره و هم توسط امپراطوری که به هوش پیشگامانه...