5

30 10 0
                                    

زنجیره ی طولانی ای از قدم ها پشت سرش به صدا درآومدن، آرنو میدونست که اون قدم ها متعلق به کی بودن، اون واکنشی نشون نداد، سازمانشون فقط ازش خواسته بودن که موقتا اجازه نده اون دانشمند لعنتی بمیره، نه اینکه مثل یه خدا بهش خدمت کنه.

قدم ها متوقف شدن، و لندر برای مدت طولانی ای پشت سرش ایستاد.

نگاه توی چشماش آرنو رو آشفته میکرد، و درنهایت، مرد مومشکی با چهره ی فولادینش یکی یکی لیوان های تمیز رو یه گوشه گذاشت، چرخید و نگاه غمگین لندر رو نادیده گرفت، و آماده شد تا بره.

لندر دستش رو گرفت.

قبل از اینکه آرنو حتی بتونه دستش رو آزاد کنه، یه قلم خالی از پَر توی دستش چپونده شد.

این قلمی بود که توی اون سالها به اون پسر داده بود، آرنو گیج شد، و ناخودآگاه دوستی کوتاه مدت جوونیش رو یادش اومد، تمام تصاویر قدیمی به ذهنش هجوم آوردن، اما فورا، خودش رو مجبور کرد تا افکار آشفته ش رو جمع کنه.

"هنوزم میخوای از اون خاطرات بی ارزش واسه گرفتن همدردیِ من استفاده کنی؟" آرنو به سردی فکر کرد.

لندر دستش رو نگهداشت، دسته ی قلم رو چرخوند و بازش کرد. یه حلقه ی فولادی روش بود، درواقع بهش چسبیده بود، اما از اونجور تزئینات دکوری نبود، بعد از باز کردنش، میشد دید که یه دکمه ی کوچیک توی قلم پردار مخفی شده.

لندر انگشت آرنو رو روی دکمه قرار داد، و یه برگه ی پوست بره که از قبل کلماتی روش نوشته بود رو بالا آورد: "این یه کلیده، فقط با یه فشار—میتونه دستگاه تفاضلی ای که روی من نصب شده و شماها حسابی ازش وحشت دارین رو خاموش کنه."

آرنو لرزید.

لندر به نرمی انگشتای آرنو رو گرفت، با تعلل، و بدون اینکه میلی به رها کردن داشته باشه، به قلم پرداری که به دست مرد مومشکی داده بود نگاهی انداخت.

این باارزش ترین شی توی زندگی اون بود، خب، به هر معنای ممکنی.

بعد از اون، دانشمند خونسرد تلاش کرد یه لبخند زورکی بزنه، که خیلی براش سخت بود، تو تمام این سالها، اون فقط با بدبختی و تمسخر خندیده بود، اون واقعا نمیدونست که چطور صورت سرد و گرفته ش رو شادتر کنه.

لندر به سینه ش اشاره کرد، برگه ی پوست بره رو چرخوند و پشتش رو نشون داد، که خط دیگه ای روش نوشته شده بود: "الان تفنگ همراهت داری؟ اگه میخوای—قلبم یذره به سمت راست متمایله."

cisha; assassinate (persian translate)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin