.
.
.
.چشمام رو که باز کردم،احساس کردم پلکام هنوز سنگینی میکنن. کمی تو جام غلت خوردم تا خستگیم رو فراموش کنم. بعد آروم از جام بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. یادم نمیومد همچین جایی اومده باشم. چشمام رو دوباره باز و بسته کردم. نه، من واقعا یادم نمیومد قبل اینکه بخوابم به اینجا اومده باشم. از روی تخت توی اتاق بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. فضای بیرونی هم به چشم آشنا نمیومد. سریع به طرف در رفتم و کفشامو که کنار تخت بودن برداشتم و پوشیدم. به طرف در دویدم و محکم دستگیره رو پایین کشیدم و به سرعت باز کردم. بلافاصله قیافه مرد میانسال رو دیدم که یه سینی صبحانه هم دستش بود. حالا که بیشتر دقت میکردم قد متوسطی داشت - به ١٧٠ اینا میزد - موهاش کمی تیره تر از رنگی بود که دیشب با دید تارم دیدم. چشماش خاکستری رنگ بود ولی حلقه های کمرنگ آبی هم توشون میدیم.
بلافاصله صورتش حالت تعجبی گرفت و بعد چند ثانیه گفت" عه... میتونم بیام تو؟"
~~روی تخت نشسته بودیم. بعد تموم شدن صبحونم سینی رو گذاشتم روی میز کنار تختم.
گفتم" بابت صبحونه ممنون... و همچنین بخاطر اینکه به من پناه دادین."آقای کریمسون دستشو به نشانه"نیازی به تشکر نیست" تکون داد. گفت که اسمش میشل کریمسونه و میتونم هرجور که خواستم صداش کنم. سرمو خم کردم و گفتم"و متاسفم که باعث زحمتتونم!"
به سرعت جواب داد" این چه حرفیه! سرت بیار بالا خانم جوان! من از کمک به بقیه لذت میبرم!"
سرم رو آوردم بالا و لبخندی زدم، بعد دوباره کمی سرمو خم کردم، لبخند غمگینی زدم و گفتم" متاسفم بخاطر دیروز... من نمیدونم چی بگم... بخاطر اینکه بدون توضیح باعث سردردتون شدم... واقعا مثل یه بچه رفتار کردم..."
آقای کریمسون دستشو گذاشت روی شونم" عکس العملت کاملا طبیعی بود. میدونی... اگه غیر اون رفتار میکردی نگران کننده تر میشد! این طبیعیه که آدما بعد از از دست دادن... کسی... اشک بریزن و ناراحت باشن. بخصوص که احساسات دختر ها زودتر جریحه دار میشه، روحشون لطیف تره و زودتر اشکشون درمیاد. به غیر اون روح شما بچه ها پاک تره پس... طبیعیه بخواید گریه کنید."
بعد با انگشت اشارش گونش رو خاروند، خندید و گفت" حتی اون ایدن که میبینی خیلی جدی به نظر میرسه هم وقتی اومد داشت عین چی گریه میکرد! دو تا بسته دستمال رو به سرعت مصرف میکرد! انگار که دستمال کاغذیا رو میخورد!!"
همراهش خندیدم ولی چند ثانیه بعد لبخند و خندم جاشو داد به غم و اشک. همین حرفا باعث میشد که نخوام مانع خودم برای ابراز احساساتم شم و اشک ها آروم آروم روی صورتم جاری شدن. اما این دفه بی صدا اشک می ریختم. سرم رو بیشتر پایین انداختم. آقای کریمسون دستشو روی موهام کشید، مثل یه پدر باهام رفتار می کرد. شونش رو جلو آورد تا سرم رو روی شونش بذارم. آروم سرم رو نوازش می کرد و زمزمه می کرد "گریه کن عزیزم، تا وقتی دلت از غصه و درد خالی شه."
DU LIEST GERADE
~×|𝔅𝔢𝔣𝔬𝔯𝔢 𝔱𝔥𝔢 𝔰𝔲𝔫 𝔰𝔢𝔱𝔰 𝔣𝔬𝔯𝔢𝔳𝔢𝔯|×~
Science Fiction~~قبل از اینکه خورشید برای همیشه غروب کند~~ نویسنده: خودم دیگه😑😂 ژانر: فانتزی، ماجراجویی، (یه جورایی هم میشه گفت راز آلود و اکشن) خلاصه: دنیا درحال فرو پاشیه.. آسمون، زمین و اقیانوس ها همه دارن غرق در سیاهی میشن.. صلح و دوستی از بین رفته.. دیگه ام...