قسمت دوم (پارت شیشم) ~~مقصد بعدی~~

2 2 0
                                    

.
.
.

کیتلن و آقای کریمسون پرسیدن" کشتارگاه؟؟ درمورد چی حرف میزنی؟؟؟؟"

شاینا گفت" یتیم خونه ما، درواقع یه جایی برای رسوندن غذا به دست زاده های تاریکی بود".

آقای کریمسون رنگش پرید" ینی داری میگی اِما با تاریکی ها کار میکنه؟!"

ایدن سریع جواب داد" دقیقا همینه!"

کیتلن گفت" اوه خدای من! این میتونه به این معنا باشه که ... اونا ممکنه در هرجا صد ها انتقال دهنده داشته باشن!"

آقای کریمسون افتاد زمین " من ... من چیکار کردم؟"

ایدن دوید و زیر بغل پیرمرد رو گرفت" قرصاشو بهش نرسوندید؟!"

کیتلن دوید و یه لیوان آب آورد. منم قرصایی خریده بودیم رو آوردم. بهش قرصاشو دادیم و پیرمرد حالش بهتر شد. یه نفسی کشید و بعد گفت" اگه اینطور پیش بره اینجا هم به جهنم تبدیل میشه! باید به شهردار ایمیل بزنیم و بگیم که اوضاع چطوره!"

کیتلن لپ تاپ داییشو براش آورد و روشنش کرد. آقای کریمسون به شهردار  ایمیل زد و منتظر جواب شد. بعد از فرستادن ایمیل بلافاصله گفت" برید و وسایلتونو جمع کنید! اینجا جای موندن نیست! تا حد ممکنم چیز زیادی نیارید!"

پرسیدم "اما بقیه مردم شهر چی؟"

آقای کریمسون گفت" جونشون به جواب شهردار بستس! اگه اون جواب منفی بده ، ما چاره ای نداریم جز اینکه خودمون فرار کنیم!"

همگی به اتاقامون رفتیم، شاینا هم به دنبال من اومد. پرسید" خاله؟ قراره چی  بشه؟ ما از اینجا میریم؟"

درحالی که لباس داشتم دنبال کوله پشتی میگشتم گفتم" متاسفانه... منم نمیدونم".

بعدم لباسام رو گذاشتم توش. به همراه گردنبندی که از مادربزرگم هدیه گرفته  بودم. نمیخواستم موقع فرار گمش کنم. شاینا با دیدن کار من گل سرشو در آورد و گفت"خاله میشه اینم برا من نگه  دارید؟ منم نمیخوام اینو از دست بدم"

منم سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم و گل سر رو آروم توی کوله گذاشتم. چشمم که به لباس بنفشی که خریدم افتاد، به نظر اومد که برا یه بارم که شده  بپوشمش.

بعد نیم ساعت همه رفتیم پیش آقای کریمسون. آقای کریمسون گفت" متاسفانه ... شهردار نتنها دستور تخلیه نمیده، بلکه ما رو دیوانه خطاب کرده و گفته اگه عملی از روی دیوانگیمون انجام بدیم، مجازاتمون میکنه. شما باید برید. به یکی سپردم که ببردتون جای امنی. من مجبورم وایسم و سیستم انتقال دهنده ها رو به طور  کامل از کار بندازم. "

کیتلن و ایدن همزمان گفتن" ینی چی؟ شما هم باید بیاید!!"

آقای کریمسون ادامه داد" ایدن، تو کولت مقدار زیادی سکه گذاشتم که بتونید در حین سفرتون استفاده کنید. اون کراسیس فرد پول دوستیه، نذار گولتون بزنه و  همه پولاتونو ببره."

~×|𝔅𝔢𝔣𝔬𝔯𝔢 𝔱𝔥𝔢 𝔰𝔲𝔫 𝔰𝔢𝔱𝔰 𝔣𝔬𝔯𝔢𝔳𝔢𝔯|×~Where stories live. Discover now