6

24 3 6
                                    

لبخندی بهش زدم
وقتی مادرمو خاله مشغول صحبت شدن با نگین رفتیم ب اتاقم
نگین: چخبرااا
من: خبر؟ خبرا ک پیش شماس خانوم خانوما
آروم خندیدو گفت: هیچی طبق معمول سرم تو درس و کتابه
من:  موفق  باشی
نگین: هی چرا ناراحتی دختر ،
من: میدونی ک برا همون خاستگاره....
نگین: ای بابا فکرشو نکن تووو دست بابات ک نیس این یکی
تو باید بله رو بگی میفهمی؟؟؟؟
من: نگین ی جوری میگی انگار خبر نداری با زورم شده ب هرکاری وادارم میکنن
نگین: آره توام ن که همیشه زور تو مخت میره! من ک میدونم هر روز سر این ک گوش ب حرفای دور از منطقشون نمیدی دعوا دارید
خندیدم و ب شوخی با مشت زدم ب شونه اش

نگاهی ب اتاقم انداخت تا چشمش خورد ب ی نقاشیام ک از کمدم بیرون زده بود
فورا رفت سراقشو ی نگاه بهش انداخت
گفت: واو  زهرا  اینو تو کشیدی؟؟
من: اره خب
نگین: ایول دختر این خیلی خوبههه قول بهت میدم اگه ادامش بدی ی نقاش محشر میشی تو
من: درسته ولی اگه این ازدواج سر بگیره هیچی....

با صدای مادرم حرفم نصفه موند؛

رفتیم بیرون و جای خالیه آقاجونو دیدم
مادرم: بیاین بیرون دخترا  ، زهرا من ب خالت گفتم برای خواستگاری ی مانتوی روشن قشنگ بدوزه
من  ب منظور مخالفت گفتم : آخه مامان تو ک میدونی من اصلا راضی نیستم چرا زحمت میدی ب خاله

مامانم ی چشم غره بهم رفتو خاله گفت: اِ وا چرا زهرا
من: هیچی
نگین: عه بیخیال چرا هی حرف ازدواج و اینا میزنید

بریم تو اتاق زهرا
دستمو کشید رفتیم تو اتاقم
نگین: چرا تو اصن اهمیت میدی؟
وقتی جوابتو میدونی و میدونی تهش هیچکاری ازشون برنمیاد؟
من: نمیدونم نمیدونم


بعد دو ساعت خاله و نگین رفتن

مادرم: ینی چی زهرا؟ با کی لج میکنی؟ اینده ی خودت یا اقاجون؟ میدونی حرف حرف اقاجونه
حالام هیچی ملوم نیست ک انقد سر هر خواستگار حرص میخوری
دستی روی شونه ام کشیدو رفت تو اتاق خواب

آبی ب دست و صورتم زدمو رفتم تو اتاق خواب
موهامو شونه زدمو از ته دل ب خودم تو اینه خندیدم
حرفای مادرم شد درمان هر چی غصه ی امروز بود
کاش همیشه این مدلی بود ن از سر ترحم اونم گاهی

نگاهی ب ساعت انداختم
ده بود
زودتر تو رخت خواب رفتم تا نگام ب اقاجون نیوفته.

رگِ تعصبWhere stories live. Discover now