در کل دوست دارم خودم باعث خوشبختی خودم بشم،نمیخاستم مثل خواهرام بشم،
کاغذ نقاشیمو ی گوشه انداختم،
فکر میکنم،ب راه های فرار از این اجبار،من نمیزارم ب زور شوهرم بدن،....
ینی میتونم ب اون پسره پستچی بگم کمکم کنه؟
افکارمو پس زدم،ن ک نمیتونست،خودش هنوز سنی نداره بعد چطوری ب داد من برسه،
ی دختر خاله داشتم،میشه گفت تنها کسی بود ک گاهی باهاش درد و دل میکردم،هم سنه همیم ولی اون نسبت ب من آزاد تره و الانم درس میخونه،اگر مدرسه میرفتم مثل اون الان باید ۱۱ ام باشم
قرار بود امروز بیاد اینجا با خالمساعت ۴:۰۰ هست
دیر نکرده و الانا باید بیاد دیگه
نگاهی ب لباس تیره خودم انداختم،هوففففف ایشالا ک چیزی نمیگه آقاجون
دل و زدم ب دریا و ی تونیک تا زانوهام ب رنگ ابی پوشیدم
روسریمم با ی روسری سورمه ای عوض کردم
ب خوذم لبخند زدم
ಠ_ಠ اوه این چ خنده ایه انگار کلی کتک خوردم،
رفتم پیش مادرم
گفتم: چرا نیومدن نگین اینا
مامانم ی نگاهی از پایین ب بالا بهم انداخت و گفت:نمیدونم ،الان زنگشون میزنم
گفتم باشه و رفتم باز تو اتاقم
اصلا در کله روز مگر اینکه برای ناهار یا کمک ب مادرم باشه از اتاقم بیرون بیام،
مادرم صدام زد:کجا رفتی زهرا،بیا لباسارو پهن کن
اوه خدا بایدم برم تو حیاططط(๑•﹏•)
ب چشم بهم زدنی لباسمو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون،
تا رفتم چادرو بردارم
گفت چادر یادت نره،
خب مثلا یادم رفته الانننن دو دقیقه صبر نمیکنه از اتاق بیام بیرون،همیشه دنبال موقعیت برای دستور دادن،
چادرو سرم انداختم و سبد لباسارو برداشتم
رفتم تو حیاط و لباسارو روی بند پهن کردم،اخرین لباسو ک پهن کردم صدای زنگ در اومد
درو باز کردم،نگین با مادرش بود با ذوق بغلش کردم و احوال پرسی کردم
ب داخل دعوتشون کردم
مگر اینکه نگینو ببینم و انقد خوشحال بشم!
رفتیم داخل مامانم شروع کرد ب احوال پرسی و اینکه چرا سر نمیزنن ب ما
آقاجون سلامی بهشون کرد و سرشو کرد دوباره توی برگه هاش
دست نگینو گرفتم ببرمش تو اتاق ک مامانم گفت: بزار دو دقیقه بشینه الان رسیدن مادرجان.
گفتم باشه و نگینو رو ب حال راهی کردم و ۵تا چایی خوش رنگ ریختمو ازشون پذیرایی کردم
خالم تا چایی برداشت گفت: به به چ چایی،دیگه وقت شوهر کردنته!
اینو ک گفت صورتم جمع شد و سرمو انداختم پایین
مادرم بلافاصله گفت اتفاقا قراره براش خاستگار بیار اخر هفته
آهی توی دلم کشیدم،چقدر همه اطرافیانم باعث آزارم میشن،چون یکی چاییه خوش رنگ میریزه ینی آماده کلفتی برای پسر مردمه؟
وای اگر بخوام بهش فکر کنم دیوونه میشمخالم تو جواب مامانم گفت: چ خوب عزیزدلم ایشالا خوشبخت بشی
ممنون زیر لبی گفتم
نگاهی ب نگین انداختم
میدونست متنفرم از ازدواج و متوجه حالِ بدم شد
دستشو گذاشت روی دستم و ب قصد همدردی آروم گفت:نگران نباش باهم درستش میکنیم
وای من عاشق این دخترم
نصف انگیزه های زنده بودنمو مدیونشم؛
YOU ARE READING
رگِ تعصب
Romanceمیتونه خلاصه ای از کلمات: ذهنیت خشک ، غیرت بیجا و در نهایت نوری در تاریکی باشه