3

22 4 3
                                    

بعد ی ساعت گوش دادن ب غرغراش ی ببخشید زیر لبی گفتم و رفتم تو اتاق،
ایستادم جلو آینه،
این من بودم؛ 
    دختری ک درگیره فکر عقب افتاده ی خانوادشه
انگار ۹ سالم بود، ن ۱۷
انگار من تنها دختر این جهان بودم
انگار انقدررر احمق و سادم ک خودم نباید تنهایی تجربه کنم
نباید تنهایی ببینم
نباید اونجوری ک میخام باشم
اصن زندگی نباید بکنم  .....  ؟!
دستمو ب دیوار تکیه دادم و نفس از عمق وجودم کشیدم
گره روسریمو باز کردم، گذاشتمش روی میز
نگاهی ب چشای خسته و سیاهِ خودم توی آینه کردم٫ صورت ساده ای داشتم، با موهایی صافه صافه صاف.....
قدم بلند بود
و بلندیه موهام تا گودی کمرم میرسید، موهای پر کلاغیم؛خیلی دوسشون دارم
اه چرا بغض دارم؟ چرا عادی نمیشه برام هیچ وقت؟ چرا انقد میخوام مخالفت کنم با عقایدشون ک سعی دارن تو مخم کنن؛ با اینکه راهی جز قبولیش ندارم،د بسه دیگه آروم بگیر دختر

چشم از خودم تو آینه برداشتمو ب سرعت موهامو بافتم و گوجش کردم
لباسمو با ی  تونیک آستین دار بلند و سرمه ای عوض کردم.
رفتم  سمت آشپز خونه
نگاه مادرم ک بمن خورد سرشو از تاسف ی تکونی داد
رفتم ظرفارو بشورم ک مادرم گفت : نمیخاد ،نشور، برو برا آقاجونت چایی ببر
گفتم باشه و ی چایی ریختم و با سینی گلدار پلاستیکی رفتم سمت جایی ک اقاجون نشسته بود.
ب پشتی تکیه زده بودو عینک ب چشم داشت، داشت اون برگه ای ک پستچی براش اورده بود رو با دقت میخوند ،با ی اخم ریز
خم شدم سینی رو روی زمین گذاشتم  ک گفت: بشین کارت دارم
لرزه ب دلم افتااد
دلشوره گرفتم
کاغذو گذاشت تو پاکتشو و لای کتاب کنار دستش گذاشت
آقاجون: خب پسر احمد اقا نونوا سر کوچرو ک میشناسی؟
من: پسر احمد اقا؟ خب.... یکی دوبار دیدمش تو نونوایی....
اقاجون: بله بایدم بشناسی،همش دنبال موقعیتی ک بپری تو کوچه،منم نباشم ی جوری مادرتو ول میکنی میری بی خبر ،آره ما خبر نداریم ولی میشناسمت تورو.....
(واااااییی نمیتونه ی حرف بزنه و توش کنایه و زخم زبون نباشه)
من: ن اقاجون من کی رفتم بیرو.....    پرید وسط حرفم
اقاجون: بسه بسه نمیخواد جواب منو بدی،فقط گفتم اخر هفته میان برا خاستگاریت حواست باشه...

رگِ تعصبWhere stories live. Discover now