4

25 4 8
                                    

خواستگارررررررررر....وای من
اینو دیگه کجای دلم بزارم
لرزون گفتم: خب اقاجون شاید من نخوام
داد زد: چیییی؟ نخوااای؟؟؟؟ دسته توعه مگه؟ پاشو رو عصاب من نرو
با بغض سمت اتاقم دوئیدم،درو بستم و بهش تکیه دارم،سر خوردم روی زمین،
خدایا، این اولیش نبوده ،ولی خودت کمکم کن
دارم دیوونه میشم،حق و سهمم از دنیا همین بود؟ شوهر؟
ن اجازه دارم درس بخونم،
ن اجازه دارم پوشش مورد  علاقمو بپوشم
ن اجازه ی بیرون رفتن دارم......
ینی چی میشه....؟
تق تق تق، مامانم دستگیررو پایین بالا میکرد،چون بهش تکیه داده بودم نمیتونست باز کنه
گفت: زهرااااا، داری چیکار میکنی؟؟؟؟ بیا سفره رو بچین
گفتم: اومدم اومدم...... دستی ب چشام کشیدم و پاشدم درو باز کردم
آب دهانمو قورت دادم رفتم تو آشپز خونه ،
مادرم دستمو گرفت و گفت: چرا ناراحتی حالا؟ بهم گفت قراره خاستگار بیاد،مگه بده؟ بزار بیان خوشبت میشی
من: باشه مامان،مگه میتونم بگم ن؟
مادرم: ندیدی زندگی خواهراتو؟ هردوشون خوش و خرم دارن زندگی میکنن, حالا برو سفررو پهن کن
سفره رو برداشتم و....

بعد ناهار ظرفارو شستمو رفتم تو اتاقم
روی تختم دراز کشیدمو فک کردم
یاد اون پستچیه افتادم
راستش تنها پسری بود ک خوشم میومد ازش
قیافش واقعا جذاب بود
صورتش نمکی بود با چشای عسلی
موندم چطور پستچی شده
تقریبا هر چند روز یکبار میومد و بسته میورد
ی کاغذ و قلم برداشتم،
نوشتن بلد بودم
آره،   الان حق درس خوندن ندارم ولی تا کلاس سوم ک ب جشن تکلیف رسیدم مدرسه میرفتم، واقعا دلم میخواد بتونم درس بخونم،
با قلم خطوط درهمی روی کاغذ میکشیدم، نقاشیم خوب بود
بافتنی ام بلدم ببافم ، ب لطف آبجی بزرگم،مریم
اون ۱۵ سالش بود شوهرش دادن،مثل من نمیخواست،ولی الان عاشق شوهرشه، همینطور آبجی دومیم اونم سن زیادی نداشت شوهرش دادن،  ما سه تا خواهریم،منم ته تغاری، من شاهد تمام زجر کشیدن و زندادنی بودنشون بودم، انگار نوبت منه،ازدواج!
متنفرم ازش،از هرچیزی ک ب اجبار باشه متنفرم⁦(-_-;)・・・⁩

رگِ تعصبWhere stories live. Discover now