7

15 3 5
                                    

.
.
.
از گرما از خاب پریدم
نگاهی ب ساعت انداختمو رفتم سمت آشپز خونه
خونه تاریک بود
لیوان ابی خوردمو رفتم تو رخت خابم
هوفففف خابم نمیبره دیگه
نزدیک اذان بود
از جام بلند شدمو رفتم سمت در ورودی
وییی چقد سرده
درو باز کردم، بادی ب صورتم خورد ک موهای تنم سیخ شد
من عاشق هوای سرد و پاییزی ام
حالا ک آقاجون خابیده بود بدون روسری راحت میتونسم برم تو حیاط
اصلا دوس‌دارم
دوس دارم هرجور بخام برا خودم زندگی کنم
دمپایی پوشیدمو رفتم رو تخت  گوشه حیاطمون نشستم
هوممممم کاش هرروز صبح همینطوری از خاب بپرمو از  این لحظه استفاده کنم ،
حواسم پرت آسمون بود ک یهو در دستشویی بهم خورد
از جام پریدمو نگاهی انداختم، یا خدا

ی گربه ب سرعت از تو دسشویی پریده بیرون و جست رو دیوار
سیاه بود
انقد سیاه ک از تاریکی شب قابل تشخیص نبود
لبخندی ب روش  زدم،پرید تو کوچه و از دیدم خارج شد
پا شدم و در دستشویی رو بستم
دستی ب موهای بلندم کشیدمو رفتم سمت شیر اب
وضو گرفتم
هومممم یخ زدمم
آروم دوییدم تو‌خونه
صورتمو خشک کردمو موهامو شونه
ک یهو یادم اوومد ای دل غافل امروز خاستگار میاد
وای اصلا حوصله ندارم
صدای اذان اومد،نمازمو خوندمو از ته دلم خاستم از خدا همه چی تموم شه
هرچی ک اذیتم میکنه تموم شه  ک مجبور ب کاری نشم ک نمیخام

موقع رفتن تو اتاقم نگاهی ب صورت آقاجون ک خابیده بود انداختم، تعجب میکنم چطور الان پانشد نماز بخونه

شونه ای بالا میندازمو میرم تو رخت خابم
،
،
،
،

مادرم همزمان ک تکونم میده: پاشو پاشو زهرا صبح شد دختر امروز کلی کار داریم
چشامو میمالمو میگم باشه
قدی میکشمو پامیشم آبی ب دست و صورتم میزنم
تو دلم صلوات نذر میکنم ک امروز ختم بخیر شه
مادرم تو آشپز خونه صبحانه اماده میکرد
من: سلام
مادرم: سلام علیکم بیا صبحانه بخور
برای خودم چایی میریزمو میشینم سر سفره
من: چرا صبح اقاجون برا نماز بیدار نشد؟
مادرم: نمیدونم ،حتما خابش برده
ابرویی بالا انداختم و صبحانمو خوردم

من: میرم حموم ی دوش بگیرم
بعد ی حموم ک سر حالم میاره موهامو شونه میزنمو میبافم

 

ساعت ۲ عه

مادرم: بیا ناهار بخوریم امروز اقاجونت دیر تر میاد
من:مگه خاستگارا نمیان؟ نباید زودتر بیاد؟
مادرم: نمیدونم والا بمن چیزی نگفت
آهانی میگمو سفره رو پهن میکنم،
بعد از غذا سفره رو جمع میکنم و ظرفارو میشورم
میرم وضو میگیرم
نمازمو میخوانمو صلوات میفرستم
ب هر روشی شده نباید کم بیارم
قلممو برمیدارمو نقاشی میکشم، از روی عکس مادرم،والا،سرگرمی نداریم ک تو این خونه




نگاهی ب ساعت میندازم،نزدیک به ۶ عه
باید کم‌کم اماده بشم ولی کوحوصله اصلا نمیخام از جام تکون بخورم،
دستی ب موهام میکشم و کش و قوسی ب بدنم میدم ک صدای استتخونام در میاد
در کمدو باز میکنم، ی شومیز مشکی بلند ساده میپوشم با ی شلوار راسته مشکی
ی روسری خاکستری ام سرم میکنم
خاستگاریه ک هست، حوصله  اینکه ب خودمم برسم ندارم!

با صدای دستگیره در برمیگردم سمت در
مادرمه، با اخمی شاکی از رنگ لباسام گفت: زهرا، ملومه داری چیکار میکنی؟ مگه میخای بری ختم دخترررررر این چ لباسیه بدو اون مانتو گلبهیه ک دوماه پیش خریدیمو بپوش خالت نتونست لباسو بدوزه، با ی روسری روشن تر اون چادر گل درشته هم سر بکن.

هوففففف
از سر اجبار سری تکون میدمو لباسامو تغییر میدم
نگاهی ب خودم میندازم، اصلا ب سفید عادت ندارم...
دستی ب لبام میکشم
فکر رژ میاد تو سرم ک فورا از فکرش میام بیرون، باید نهایت سعیمو بکنم بیخیال من بشن
این دیگه اخرشه ، خودم میتونم تغییر بدم سرنوشتمو
هرچند ک تا الان موفق نبودم////:
میرم کمک مادرم
چای رو دم میکنم و میوه هارو  میچینم
دستام از استرس می‌لرزه
خدارو شکر چهره انچنان زیباییم ندارم که زود زود خواستگار بیاد.

رگِ تعصبМесто, где живут истории. Откройте их для себя