پستچی بود
طبق معمول ی بسته کوچیک ک نمیدونم چی بود اورده بود
نمیدونم چی بود و براش کنجکاوم نبودم
چون معمولا دخترایی مثل من،تو خانواده ای مثل من،فضولی کردن تو ی سری چیزا براشون عاقبت خوبی نداره
صدای پستچی ک سن و سالیم نداشت باعث شد ب خودم بیام
پستچی: ببخشید خانوم
من: ها چی، اهاا خیلی ممنون و بسته رو از دستش گرفتم
ی امضا زدم تو برگه ای ک بهم دادو رفتم تو خونه
همیشه همین پستچی بسته های آقا جونو میورد
ی پسره جوون و آروم و صد البته با حیا
خیلی آروممم حرف میزد ب طوری ک ب زور متوجه حرفاش میشدی
رفتم توی هال
مادرم از آشپزخونه گفت: کی بود؟ من: پستچی مادرم: بزارش رو طاقچه
چادرو جلو در ورودی در اوردم و آویزون کردم ب جالباسی
اومدم بسته رو بزارم رو طاقچه ک در زدن
گیج و ویج بسترو گذاشتم روی زمین و رفتم تو حیاط درو ک باز کردم آقاجون بود
ی نگاه بهم کرد ک از ترس حس کردم خودمو خیس کردم
واااای تازه حواسم جمع شد چادر نپوشیدم!
آقاجون با ی اخم غلیظی اومد تو حیاط و درو بست
گفتم: س سلام آقاجون خوبی؟ گفت سلام برو تو اتاق زودددد وایساده واسه من احوال پرسی میکنه دختره ی بی حیا
منم با بغض دوئیدم تو اتاق و چادرو انداختم سرم
مادرم تا منو دید تا ته قضیرو خوند
لبشو گزید و گفت : جواب ندیاااا
تا اقاجون پاشو گذاشت تو اتاق مادرم با روی خوش رفت استقبالش: سلام خسته نباشید حاج آقا
اقا جونم با همون اخم گفت: سلام،،،،،ممنون ،این چرا بی چادر میگرده تو این خونه؟؟؟؟ چرا چیزیش نمیگی شماااا؟؟؟؟؟؟
بعد برگشت سمت منو بهم توپید ک: دختره ی بدبختتتتت مگه نمیبینی ساختمون رو ب رویی بنا توشه؟؟؟؟؟ دوست داری نگاتتت کننن؟؟؟؟ آرههه؟؟؟
کم کم ولوم صداش رفت بالا و شرو کرد غر زدن: بخدا ک حیا و عفت چیزه خوبیه،من مادرتو اصلا تو عمرم با اینکه همساده بودیم ندیده بودم و گرفتمش ،بعد بی چادر با ی روسری میای تو حیاط؟....... و و و و
YOU ARE READING
رگِ تعصب
Romanceمیتونه خلاصه ای از کلمات: ذهنیت خشک ، غیرت بیجا و در نهایت نوری در تاریکی باشه