مدتی میگذره ک اقاجون میرسه
عادیه با وجودش حس بد میگیرم؟
سلامی زیر لب میکنمو میخام برم تو اتاقم ک صدام میزنه
واااای این اخریه دست بردار نیستتت
اقاجون: بشین دو دقیقه تا نیومدن حرفامو بزنم
رو مبل میشینم کنارش
اقاجون: ببین زهرا، اومدن، خانومانه میشینی، حق حرف نداری تا خودم نگفتم، این فکرارم از سرت بیرون ک جوری رفتار کنی نپسندن و اینا
من میدونم و تو اگر جوری رفتار کنی پشیمون شن
چون میدونم مطمعنن ب تصمیمشون
دیگه نوبتی ام باشه نوبت توعه ی سال دیگه بمونی توخونه حرف مردم پشتمونه ک حتما دخترشون ی ایرادی داشته ک مونده خونه
حالام برومیرم سمت اتاقم،
واقعاااااا
وااااقعااااااا انقددددد عصبانیمممم ک نمیدونم چیکار کنم
همیشههه از این جمله که میگهه بقیه چی میگن،مردم چی فکر میکننن متنفرم
مننن ۱۶ سالم بیشتره ک بخوام بترشم؟|:
هوففف
روسریمو مرتب میکنم تو اینه و
میرم اشپز خونه
ساعت تقریبا ۸ میشه ک صدای در میاد
استرس تموم جونمو میگیره
مادرم:بمون تو اشپز خونه اومدن اومدن
صدای احوال پرسیشونو میشنوم
انگار که همین ی خاستگاریه، و با پسرشون اومدن
حالا چ عجله ایم دارن/: خب دو جلسه خودتون میومدین
بعد ی نیم ساعتی مادرم صدام میزنه که بهشون ملحق بشم
اوه
دیگه از استرس دسشویی ام گرفت
نفس عمیقی میکشم ک اروم شم و چایی میریزم
اخ شیطونه میگه ی تف بکنم تو چایی همشون بجز مامانم
فکرامو پس میزنمو چادرمو دورم فیکس میکنم سوتی ندم یهو
سینی ب دست سمت هال میرم پدر و مادر پسره کنار هم روی مبل سه نفره و خواهر پسره کنارشون نشسته بود
و خوده پسره رو مبل تک نفره نشسته بود
مادر پسره تا منو دید گل از گلش شکفته و به به و چه چهی راه انداخت
سلام و احوال پرسی ارومی کردمو چایی رو بهشون تاروف کردم،
ب پسره که رسیدم خاستم ب حرف اقاجون گوش کنم یکم خانومانه رفتار کنم که دیدم نه نمیشه
چشم غره ای ب چهره ی خجالت زده ی پسره کردم ک جا خورد
و فورا رفتم کنار مادرم نشستم
پسر بدی ب نظر نمیومد
ولی من نمیخاستمتو فکر و حال خودم بودم و میوه ها زل زده بودم
ک دیدم مامانم تکونم میده
ب خودم اومدو گفتم بله بله
مادر پسره خنده ای کردو گف عروسم گیج شده(هرهرهر)
مادرم گف پاشو با اقا علی برید اتاقت صحبت کنید
چشمی گفتمو پسره با خواهر کوچیکش ک تقریبا ۹ سالهمیخورد دنبالم اومدنسعی کردم چشم تو چشم اقاجون نیوفته که میدونم کلی تو دلش داره فوشم میده ک چرا حواس پرتم
رفتیم داخل اتاقم
رو صندلی نشست
منم صندلی کنارش....هیچکدوم انگار نمیخواستیم شروع کنیم
این پسره ام که همون اول معلوم بود منو ی بارم ندیده و ب حرف خانودش اومده،برخلاف تصورم ک قراره مِن مِن کنه و بی دست و پا باشه
با صدای رسایی اسممو صدا زد:
زهرا خانوم،
ام
منو شما که چیز زیادی از هم نمیدونیم ولی انگار که هم خانواده من و شما قصد دارن اگر الان ب تفاهم رسیدیم زودتر بساط مراسمو راه بندازن
......
بااینکه از این موضوع خبر داشتم بازم تو دلم آهی کشیدم و صورتم زار میزد از این وضعیت راضی نیستمادامه داد:
میدونم پدرتون چقد روی شما حساسن و چقد با حیا بزرگ شدین
ولی شرط اول من قبل از آزمایش خون و اینا....
تست بکارت هست،منو میگی چشام اندازه دوتا هندونه شد!
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: وقتی شما ب این موضوع اطمینان ندارین بیجا کردین تشریف اوردین اصلا پا رو شخصیت من گذاشتین با این حرفتون
پاشدم و ذل زدم تو چشاش طوری ک جدی بودنمو با تموم وجود حس کنه.
نه
جوابم اینه
الانم که رفتیم بیرون بگید تفاهم نداشتیم.
اگرررم خیلیم دلم راضی بود، با این حرفتون متوجه شدم چیزی جز عقاید گندیده قدیم توذهنتون نیستحرفامو که گوشداد،بلند شد
دیگه خبری از اون چهره خجالت زده نبود
گفت: هرطور راحتی مادمازلیهو خواهر کوچیکش گفت: الان چیشد داداش؟ میریمخونه؟
اوه پاک یادم رفته بود یکی دیگم اینجاست
پسره دستشو گذاشت رو شونه خواهرش و ب بیرون هدایتش کرد
و خواهرش با صورت متعجب از بحث ما، همراه داداشش از اتاق خارج شدننفسی کشیدم
چادرمو درست ک کردمو پشت سرشون ب سمت جمع رفتمهمه که مشغول صحبت بودن ب ما نگاه کردن
مادر پسره مشتاق ب سمت پسرش گفت : چیشد عزیز دلمپسره(نمیخوام اسمشو بیارم اصن😒): تفاهم نداریم
ی دفعه مادرش وا خورد
با همون چهره جا خورده گفت: ایرادی نداره بریم دیگه عزیزم بریمدیگه چیزی از صحبت و بگو مگوهاشون گوش ندادم
میدونستم قراره دعوای حسابی داشته باشم با آقاجونوقتی که رفتن
البته مادرش با کلی چشم غره و نیش و کنایه که بهتر منم هست(خب چرا اومدین اصن ایش)خونه خالی شد
جو سنگین بودخاستم زودتر برم تو اتاق ک
با دادا اقاجون خشک شدم....(واسه تاخیرا کلی عذر میخوام🙏)

YOU ARE READING
رگِ تعصب
Romanceمیتونه خلاصه ای از کلمات: ذهنیت خشک ، غیرت بیجا و در نهایت نوری در تاریکی باشه