me and u:)

3.2K 77 4
                                    

سیلااام یک لری اسمات جددییددددد.... برید حالشو ببرید🙂🔅
تاپ: هری
باتم: لویی








یادم میاد مادرم برام تعریف می کرد که وقتی منو حامله بود، وضعیت مالی خوبی نداشتیم و بابام توی یه شرکت بزرگ نظافت چی بود.
وقتی رئیس شرکت متوجه شد بابام از پولای شرکت دزدی میکرد، اونو از شرکت اخراج کردن و خونه ایم که توش زندگی میکردیمو بابام با بدبختی اجارشو میداد ازمون گرفتن.
بابام با کلی اینور و اونور یه جایی رو پیدا کرد که میتونستیم حداقل شبارو اونجا بمونیم.

هر روز صبح مامانمو بابام به طبقه ی پایین اون آپارتمان میرفتن و شب ها دیر وقت با صورت زخمی برمیگشتن

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

هر روز صبح مامانمو بابام به طبقه ی پایین اون آپارتمان میرفتن و شب ها دیر وقت با صورت زخمی برمیگشتن.
هر شب همینجوری بود.
صدای جیغ بچه و نوجوون هر شب تو ساختمون میپیچید و من ترسم از قبل بیشتر و بیشتر میشد. هر شب وقتی از پنجره بیرون و میدیدم متوجه میشدم یکی از ساختمون بغلی هی بهم نگاه میکنه.
بابام و مامانم هیچ وقت بهم نمیگفتن که قراره چه اتفاقی بیفته و چی قراره بشه.
فقط تنها کاری که میکردن، بهم میگفتن مواظب خودم باشم و شب ها از اتاقم بیرون نیام.
۴ سال گذشت و من ۲۰ سالم شده بود و ۲ سال میشد که تنها با مادرم تو همون ساختمون بی سر و پا زندگی میکردیم.
شب تولد ۱۸ سالگیم بابا و مامانم رفتن طبقه پایین، و بابام دیگه بر نگشت:)
هر چقدر بزرگ تر شدم میفهمیدم با مامان بابام چیکار میکردن.
خونه ای که ما توش زندگی میکردیم خونه ی برده های جنسی رئیس مافیا بود.
از سن ۸ تا ۴۰ سالو به عنوان برده ی جنسی برای بچه های رئیس میگرفتن.
هر شب که میگذشت مامانم ضعیف و ضعیف تر میشد.
تا اینکه یه شب یه نفر در و باز کرد و بی سر و صدا اومد تو.
از جام بلند شدم و چراغ اتاقو روشن کردم. مطمعن بودم مامانم نیست. چون مامانم انقدر زود نمیومد.
از اتاق اومدم بیرون و تا برگشتم یکی دستمو از پشت گرفتم و چشامو محکم بست.
هولم داد و از پله های ساختمون برد منو پایین.
هیچی نمیفهمیدم، هر لحظه منتظر بودم که سرم و بزنن یا یه اتفاق بدی بیفته. کاملا براش آماده بودم.
وقتی رسیدیم به طبقه ی اول دستامو باز کردن و محکم هولم دادن روی مبل.
میتونستم صدای پاهارو حس کنم که بهم نزدیک میشدن.
سعی میکردم آرامش خودمو حفظ کنم اما وقتی دستی به موهام کشیده شد، بدنم مور مور شد و سرمو خم کردم.
محکم موهامو کشیدن پشت و چشم بند و باز کردن.
اشک تو چشام جمع شده بود و درست نمیتونستم ببینم.
بعد یکی دو دیقه که یه ذره حالم بهتر شد دیدم یه مرد هیکلی با یه ساعت گرون قیمت و کت شلوار گرون تر رو به روم نشسته.

Love is Love🌈🫐Donde viven las historias. Descúbrelo ahora