موقع رد شدن از خیابون فرعی با دیدن مغازه کبابی با خودش فکر کرد شاید بد نباشه یکم گوشت برای متین بخره تازه همین هفته پیش بود که بالاخره معده اش به غذاهای عادی رفلکس نداد و طبق توصیه دکتر میتونست غذاهای معمولی بخوره اما هنوزم وقت نکرده بود براش گوشت بخره خطاب به منیجرش پرسید:
- هیونگ نمیشه یه گوشه وایسی برای متین گوشت بخرم؟
منیجر بی چون و چرا خیلی سریع گوشه خیابون پارک کرد و پرسید:
- چه نوع گوشتی دوست داره؟
- گوشت گاومنیجر سری تکون داد و از ون پیاده شد و یونگی گوشیش رو درآورد و شماره هوسوک رو گرفت اما هرچی بوق خورد جوابی نداد نگران شد و خواست دوباره شماره بگیره که گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره مبین حتی بیشتر از قبل نگران شد و سریع جواب داد:
- موبینا
- باز چجوری برادرمو ناراحت کردین؟ شما نمیدونید این بچه حساسه؟ هیونگ حتما باید بیام دنبالش بیارمش خونه خودم؟دکمه اول لباسش رو باز کرد و پرسید:
- متین ناراحته؟
- تو حتی نمیدونی ناراحته؟ خیلی خب شانس اوردی سئول نیستم اما به محض اینکه برسم سئول میام دنبال برادرم
خودش دلشوره داشت و حالا عصبانیت مبین عصبانی ترش میکرد پس رک گفت:- موبین بس کن انقدر با من مثل شوهر خواهرت رفتار نکن متین خودش عقل و منطق داره و میتونه تصمیم بگیره بعدشم نگران نباش هوسوک کنارشه منم دارم میرم خونه
مبین چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لجبازی ای که از دوقلوهای منصوری کاملا انتظار میرفت گفت:
- باشه میام از برادرم که عقل و شعور داره میپرسم دلش میخواد پیشت بمونه یا نه الانم از حالش با خبر شدی به منم زنگ بزن نگرانمگفت و با عصبانیت گوشی رو قطع کرد یونگی با نگرانی بازم شماره هوسوک رو گرفت و درست همون وقت منیجر همراه با کیسه گوشت به ماشین برگشت و صدای وحشت زده یونگی ترسوندش:
- هیونگ میتونی خیلی سریع منو برسونی خوابگاه؟
منیجر پاشو تا ته روی گاز فشار داد و پرسید:
- چیزی شده؟یونگی در حال کندن پوست لبش جواب داد:
- نه هیچی نیست
و زیر لبی اصافه کرد:
- امیدوارم چیزی نباشهبا رسیدن به خوابگاه خیلی سریع از ماشین پیاده شد و خواست سمت آسانسور بدوه که منیجر صداش کرد:
- یونگی شی؟ گوشتا رو نبردی؟یونگی سریع عقب برگشت گوشتا رو گرفت و باز دوباره سمت اسانسور دویید تا به خوابگاه برسه دل توی دلش نبود به محض باز کردن در خوابگاه با صدای بلند متین رو صدا کرد:
- متین... متینا... هوباو درست همون وقت بود که متین رو دید بین میز و مبل روی زمین افتاده بود و بی صدا گریه میکرد و معلوم نبود از کی گریه رو شروع کرده که چشم ها و بینیش هردو قرمز بود و رد خشک شده اشک هنوزم روی صورتش بود سریع به سمتش دویید و میز رو کنار زد و در حال بغل زدن متین با نگرانی گفت: