part 172

626 182 269
                                    

کارشون از آپا بهم سلام کرد به این رسیده بود که رابین تو بغل کوکی نشسته بود و داشت برای بازوی دومش نقاشی میکشید و کوکی هم با خنده اصرار داشت حتما باید یه اژدهای یاکوزا باشه متین با حرص گفت:

- یااا تو اژدهای یاکوزای منو پاک کردی الان از برادر زاده ام اژدهای یاکوزا میخوای ددی میبینی هیچ کی قدر اژدهایی که من میکشم رو نمیدونه

یونگی که تمام این مدت حواسش به متین بود که از چهار پایه نیفته برای بار هزار نق زد:

- تو از اون چهار پایه بیا پایین تا نیفتادی قول میدم کل این خونه رو خودم از اون مدل اژدهایی که تو میخوای بکشم
متین در حالی که غلتک توی دستش رو به دیوار میکشید با خنده گفت:

- باز دو تا ددی بش گفتم دور برداشت تو چرا یه ذره حیا نداری چاگیا میخوای رو دیوار خونه خوار مادر من اژدها بکشی؟

و درست همون وقت چشماش سیاهی رفت و روی چهارپایه تلو خورد شانس باهاش یار بود که توجه یونگی روش بود سریع سمتش دویید و از پست سر، کمرش رو نگه داشت و مانع افتادنش شد
متین نفس حبس شده اش رو رها کرد و با خنده گفت:

- ابرقهرمان کی بودی تو عشقم؟
یونگی اما انقدر از همین یه ذره خطر کوچیک ترسیده بود که حوصله شوخی نداشت سریع دست دیگه اش رو هم زیر زانوی متین انداخت با یه حرکت بلندش کرد و در حال بردن سمت کاناپه با غرغر گفت:

- بسه دیگه به اندازه کافی امروز حرصم دادی از این به بعد واسه تو کار ممنوع تو فقط میتمرگی انجا استراحت میکنی خودم همه کارا رو میکنم

پسرای دیگه به این حرکت زوج شیرین خندیدن اما مبین بی اراده بازم نگاهش سمت مامانش کشیده شد که پشت کانتر آشپزخونه ایستاده بود و داشت به این صحنه نگاه میکرد

با خوابونده شدن متین روی کاناپه آهی کشید و نگاهش رو از اون صحنه گرفت و مبین نتونست از نشستن نگاهش روی چشمای سوهو جلوگیری کنه با سوهو که چشم تو چشم شد آهسته زمزمه کرد:
- تو هم دیدی؟

سوهو جوابی که تمام امروز با هر مومنت مگی توی ذهن مبین مینشست رو به اهستگی یه لب زدن به زبون اورد:
- مامانت مگی رو هم میدونه

اینو یجورایی هر دوشون مطمئن بودن چون تمام امروز با هر بار نزدیک شدن اون دو تا به هم نگاه مادرش روی اونا مینشست و بعدش یه آه میکشید و نادیده میگرفت و میرفت اما به محض نزدیک شدن خودش و سوهو به هم یا آژیر خطر "دارم میبینمت" به صدا می افتاد یا یه دمپایی یا قاشق درست همون وقت از کنار سرشون رد میشد

متین حتی یه ثانیه هم بی حرکت دراز کشیدن روی کاناپه رو تحمل نکرد سریع نیم خیز شد و گفت:

- اقا من اینجوری حوصله ام سر میره زشته من نشستم بقیه دارن کار میکنن
یونگی در حال جا انداختن پایه صندلی گفت:

the end 2Where stories live. Discover now