silent notesکاپل:نامجین

226 25 14
                                    

اسمات🔞🔞🔞🔞

چند ماهی میشد که به عنوان خدمتکار وارد عمارت کیم ها شده بودم...وزیر دربار کیم سوهیون...

همسر جناب وزیر بانو یوعا منو از کوچه های اینچون که تشنه وگرسنه بودم وارد اینجاکرد...من زندگیم رو مدیون این خانواده بودم،اونا من رو از جهنم زندگیم بیرون کشیده بودن...من تا آخر عمرم به اونا خدمت میکنم...ولی انگار....

همسر وزیر:سوکجینااااا!!....

با صدای بانو از گذشته بیرون اومدم وبا عجله به طرف اتاقشون دویدم....

جین:بله بانوی من؟؟..من رو صدا کردید؟؟....

همسر وزیر:اه سوکجینا،عجله کن!!..نامجون امشب میرسه،خبررسون برام نامه اورده که انگار تو حوالیه اینچون توی استراحتگاه مستقر بوده،امروز صبح راه افتاده....

چشمام با حرف بانو یوعا برق زد..لبخندی زدمو درحالی که تو پوست خودم نمیگنجیدم،سری تکون دادم و با عجله از اتاق خارج شدم..بلاخره امشب برمیگشت....

با عجله مقدمات رو برای ارباب جوان حاضر کردم...هیوری و هرا خیلی کمکم کردن وتمام غذاهی رنگارنگش حاضر کردن...

باخوشحالی همراه بقیه خدمتکارها جلوی در ورودی ایستادم تا به پیشواز ممنوعه ترین عشق زندگیم برم....

با لبخند خیره به ورودی بودم،حتی پلک هم نمیزدم،بعد از چند دقیقه انتظار که برای من قرن ها گذشته بود بلاخره وارد عمارت شد.با دلتنگی نگاهی به سرتا پاش انداختم،صورتش تیره تر شده بود وخسته به نظر میرسید،نسیم بهاری بین موهای سیاهش میپیچید ورویایی تر از همیشه جلوه میداد....

سرشو بالا اورد ونگاهشویک دور چرخوند وبه مادرش رسید...

نامجون:مادر؟!...دلم براتون تنگ شده بود.....

وبه آرومی به آغوش بانو یوعا خزید...بانو آروم کمرشو نوازش کرد وگفت:

همسر وزیر:اه پسرم..منم دلتنگت بودم...حتماً خسته ای برات شام تدارک دیدم...بیا تو..بیا...

آروم خندید وهمرا مادرش قدم برداشت،می خواست که از کنارمون رد بشه که همراه خدمتکارا تعظیم کردم و گفتم:

جین:به خونه خوش آمدید ارباب جوان...

وقتی سرمو بالا اوردم متوجه شدم که باچشمای خمار و خسته خیره نگاهم میکنه...لبخندی زدم وبی حرف سرم رو چرخوندم....

زیر نور مهتاب نشسته بودم وبه درخت هایی که تازه شکوفه داده بودن وبا نسیم بهاری تکون میخوردن،خیره شدم...

Oneshot the btsWhere stories live. Discover now