The Hidden Man کاپل:ویمین

234 24 10
                                    

یک،دو،چرخش...قدمهای پسرک همانند طاووسی آسیایی دلفریب بود همچنان که میچرخید و گیسوی های مشکی رنگ کوتاهش در هوا معلق میشد و خلقی هنری برای تصویر سازی پسرکی که مخفیانه اورا ثبت میکرد میساخت...پسرکی مدت مدیدی میشد که خلوت بالرین زیبا و خجالتی که درخفا،به دور ازهرکسی،سن را از آن خود میکرد...به جز یک نفر...

روی پنجه های پایش خرمان خرمان حرکت کرد و همانند پری میان اسمان تنش را به عقب خم کرد و قلب عکاس پشت ستون را بار دیگر به لرزه انداخت...چندی بعد صدای ضبط شده پیانو در اعماق آن سالن خاموش و تهیونگ باز هم بی صدا یکی از عکس های زیبای جیمین را روی سکوی گوشه خروجی قرار دادو سریع از آنجا خارج شد....پسرکمان توانایی اعتراف عشق را نداشت و هر بار بالرین زیبایمان را با قلبی لرزان و ذهنی پر از ابهام تنها میگذاشت!!....

جیمین به تندی از سن پایین امد و با عجله به طرف همان سکوی همیشگی قدم برداشت...بازهم پاره ای از ثبت صحنه زیبای حرکاتش...بارها تلاش کرد آن کسی را که مخفیانه به آنجا آمده واز او عکسی به تصویر میکشید را ملاقات کند اما او همیشه تنها یک عکس از خود باقی میگذاشت و میرفت...

اه بلندی کشید و به طرف رختکن رفت و چندی بعد از آنجا خارج شد....

با قدمهایی بلند حیاط دانشگاه را طی میکرد که ناگهان با شنیدن فریاد کسی که بلند اورا صدا میزد توقف کرد و روبه او چرخید....

-یااااا....جیمین....جیمیناااا....یااااا....

جین وقتی متوجه شد که پسرک ایستاده و متوجه او شده دست از فریاد کشید وبه طرفش دویید...

جیمین:چی شده هیونگ؟!...چرا داد میزنی؟؟...

پسرک بزرگ تر درحالی که نفس نفس میزد پاسخ داد...

جین:یعنی....اگه....رفته...بودی...قطعاً میکشتمت!!..

پسرک کوچک با چشمهایی گرد شده نگاهش را به او سوق دادو گفت:

برای چی خوبببب؟!!!..درست حسابی بگو ببینم چرا باید منتظرت میشدم؟!...خوب بهم خبر میدادی!!...

جین:نتونستم پیدات کنم...گوشیتم جواب نمیدی پسری احمق!!....

پسرک دستش را به کیفش برد و تلفن خود را خارج کرد و نگاهی به صفحه پر از تماس های از دست رفته اش انداخت....

جیمین:اه متاسفم!!...یادم رفت از سایلنت درش بیارم....

پسر بزرگ تر سرش را به نشانه تاسف تکان دادو چندی بعد با اضطراب روبه پسرک کوچک تر کرد و گفت:

الان وقت این حرفا نیست!!...یادته بهم گفتی دوماهه ازمخفیانه عکس میگیره؟!...

پسرک سری تکان داد که ادامه داد...

جین:فکر کنم پیداش کردم!!...چند روز پیش دنبال یک عکاس بودم برای جشن عروسیه برادرم...به یکی از بچه ها موضوع رو تعریف کردم اونم بهم گفت که کار یکی از دانشجوهای هنر اینجا خیلی خوبه...گفت تو خونش اتلیه داره و کارش خوبه...منم ازش خواستم که بهم معرفیش کنه و بهش بگه که نیاز به عکاس دارم...اونم رفته به طرف گفته و اونم گفته که چند تا نمونه از کاراش رو میده تا ببینم اگه دوس داشتم یک سر برم پیشش...الان که عکس هاش رو میبینم خیلی شباهت عجیبی به عکسایی که از تو گرفته داره و برای همین فکر کردم این همون ادم باشه....

Oneshot the btsWhere stories live. Discover now