✨Ep_3✨

155 34 2
                                    

با شدت زیادی چشم هاش از هم باز شد، باورش نمیشد درست شنیده باشه!

-شیائو ژان؟!

+خسته است، ببرینش اتاقش.

×چشم اقا.

-ولم کنین به من دست نزنین کجا می برینم؟! آشغال عوضی با من چیکار دارییی؟؟ بگو ولم کنن...

ییبو مدام تکون می خورد و مقاومت می کرد اما
یهو ساکت شدو ماتش برد!
حس سوزش روی پوست صورتش کم کم سکوتش رو شکست؛ طغیان کرد، عصبانی شد:

- کثافتتتتتتِ بیشعور چرا میزنی وحشییی؟!

+بهت یاد ندادن با بزرگ ترت درست صحبت کنی؟!

-بزرگ تر بودنت به یه ورم!

دستش رو برد بالا تا دوباره بخوابونه زیرگوشش ولی یه چیزی توی وجودش می خواست مانع با خوشونت برخورد کردنش بشه.

+از جلو چشمم دورش کنین.

هم چنان در تلاش بود تا خودش رو نجات بده که یه صدایی شنید:

×نمیتونی فرار کنی پس خودت رو خسته نکن، آروم بگیر تا کمتر اذیت بشی.

حرف هاش رو به پشمش گرفت و تمام مدت که تو اتاق حبس بود دنبال راه فرار میگشت.

-وات د فاک من رو توی چه جهنم دره ای ول کردین بی شرفا؟!

اتاق دراندشتی بود و انقدر که دور تا دورش رو گشته بود داغون و خسته بود.

-لعنتی همۀ بدنم کبود شد.

از فرط خستگی روی زمین خوابش برد.

*ژو چنگ*

با نگرانی کل خونه رو دنبالش گشته بود اما نتونسته بود نشونی ازش پیدا کنه؛
با ناامیدی دوباره صداش زد:

-ییبو؟!

بازهم جوابی نگرفت.

-شاید رفته بیرون؟!

با عجله سوییچ هاش رو برداشت و روونه ی خیابون ها شد ساعت ها تمام خیابون ها و کوچه های اطراف رو طی کرد ولی باز هم از گشتن نتیجه ای نگرفت.
مشخصا مکان بعدی که باید دنبالش میگشت بیمارستان بود.
اولش نزدیک ترین بیمارستان ها و بعدش شعاع جست و جوش رو گسترش داد ولی بازهم گشتنش بی نتیجه موند، کل روز رو کلافه و بدون استراحت دنبال ییبو گشته بود.
صدای دینگ دونگ پیام رسان گوشیش توجه اش رو به خودش جلب کرد.

-یادم رفت بهت بگم ژو! ییبو پیش منه.

دهنش باز مونده بود، یعنی چی پیش منه؟!
به سرعت با ژان تماس گرفت، بعد از چند ثانیه جواب داد:

-منظورت چیه ژان؟ چرا ییبو باید پیش تو باشه؟!

+بیا عمارت.

و بعد از حرفش تماس رو قطع کرد.
زیرلبی کلی فحش بار ژان کرد و به سمت خونه اش راه افتاد.

The Depth of Ur heart ❤Where stories live. Discover now