✨Ep_11✨

119 28 5
                                    

* وانگ ییبو *

ژان رو به پشت روی تخت هل دادم و پاهام رو به موازات بدنش کنارش گذاشتم.
عملا خیمه زده بودم روش و داشتم لباش رو به تاراج می بردم.
حس خیلی لامصبی داشت، اون پایین داشت یه اتفاقایی می اوفتاد که نشون میداد اگه ادامه بدم قراره باز فردا درد داشته باشم، عقلانیش این بود که تمومش کنم.
ولی بدنم با مغزم سازگاری نداشت، عقل می گفت بکش کنار، قلب و بدن فقط درد می خواست.
آخرش هم قبل از اینکه من تصمیم بگیرم تسلیم کدوم بشم، توی یه حرکت ناگهانی ژان من رو چرخوند و حالا اون روم بود و به نظر هم قصد بیخیال منِ بدبخت شدن رو نداشت.
جوری که حس می کردم هر لحظه احتمال داره لب هام کنده بشه اون ها رو می بوسید، سعی کردم اعتراضی کنم تا ملایم تر بشه برای همین با دست کمی به عقب هولش دادم، ولی بد تر شد انگار این دفه قرار بود یه کاری کنه حموم سر صبح که نتونم برم هیچ تا سه روز کلا اسمم یادم بره.
به لب هام هجوم برده بود و کم کم باعث شد مزۀ گس خون رو بچشم.
خدا بهم رحم کنه فقط..
زبونش رو روی لب هام که می کشید از سوزشش چشم هام رو بهم فشار می دادم ولی دروغ بود اگه می گفتم که راضی نبودم، من هم باهاش همراهی می کردم و درگیر یه مسابقه شده بودیم، کی اون یکی رو بیشتر می بوسه!
زبونش رو وارد دهنم کرد و کامم رو لیسید و بعد مزه کردنش زبونم رو به بازی گرفت، دستش رو حس کردم که از زیر پیرهنم روی تنم خزید و کمی بعد نیپلم رو هدف انگشت های کشیده اش قرار داد و بلاخره از لب هام دل کند.
چند ثانیه بعد دیگه لباسی تنم نبود و بالا تنه ام لخت شده بود، نگاهی به تیشرت آبی بدبختم که مچاله به پایین تخت پرت شده بود کردم و منتظر حرکت بعدیش بهش چشم دوختم.
نگاهی به بدنم انداخت و لب هاش رو با زبونش تر کرد، زیر هر حرکتش داغ می کردم، تو عمرم هیچ وقت انقدر احساس نیاز نداشتم.
دوباره پایین اومد و نیپل هام رو لیسید و حتی گاز می گرفت بدنم حساس شده بود و با هر تماسی که با پوست ژان داشتم کمرم از تخت فاصله می گرفت و بالا می پرید، کمی پایین تر رفت و شکمم رو بوسه بارون کرد، هر ثانیه پروانه های بیشتری رو حس می کردم.
با انگشت هاش سینه هام رو فشار می داد و کاری می کرد ناله هام از قبل بلند تر بشه.
صدای نفس نفس زدن هاش توی اتاق می پیچید و با ناله های من خنثی می شد.
بلاخره دست از این تنش کشید و شلوارم رو از پام خارج کرد و دوباره دوباره لب هام رو بوسید...

... پایان فلش بک ...

اه شت آخه چرا من نشستم یه همچین چیزی رو دوره می کنم؟!! با دست ضربه ای به سرم زدم و بلند شدم، ولی اون قسمت ناخودآگاه مغزم جوابم رو می دونست
چون الان دقیقا دو هفته ای هست بوسه که هیچ ریختشم ندیدم.
بازهم دلیل نمیشه مثل این منحرفای بد بخت بشینم.. شت خل شدم دارم با خودم حرف می زنم.
محکم سرم رو تکون دادم تا از شر این افکار مسخره راحت بشم.
از این وضعیت متنفرم، ازین که هیچ کاری نکنم یا حتی بدتر از اون هیچ کاری نتونم که بکنم، من یه پلیسم اون هم یه مجرم.
قضیه شده داستان پلیسی که عاشق مجرم پرونده خودش شده و حالا داره به جای راه های متهم کردنش دنبال راه حلی واسه رفع اتهام می گرده.
قبلا توی یه کتاب خونده بودم عشق مثل یه سمه، توی تک تک رگ هات نفوذ می کنه و تو مسموم می شی، هرچی که می گذره بیشتر با رگ هات خو می گیره و از یه جایی به بعد قلبت به جای خون اون سم رو پمپاژ می کنه، به این جاش که رسیدی دیگه هیچ راه برگشتی نداری..

The Depth of Ur heart ❤Where stories live. Discover now