یه هفته از کار جدیدم میگذره.عاشقشم.کارمندا خیلی خوش اخلاقن.و کمپانی بخاطر این که من انگلیسیم خیلی خوب نیست برام یه مترجم استخدام کرده.من همین الانشم کار روی میکستیپم شروع کردم،اون یه چیزیه که قراره مدت طولانی روش کار کنم.
توی استدیوم نشستم و سکوت احاطه ام کرده.صبح خیلی زوده.دوست دارم زود بیام اینجا تا یکم وقت برای خودم داشته باشم.گوشیم از جیب پشتم در اوردم و قفلش باز کردم،و به تصویر زمینه ام خیره شدم.
انگشت شست ام (شصت؟) روی تصویر هوسوک کشیدم و خاطرات اخرین روز خوبمون باهم تو ذهنم تکرار شد.
اون اصرار داشت تو وقت نهارمون بستنی بخوریم و اون من تا بستنی فروشی مورد علاقش کشید.صورتش پر بستنی بود و باعث میشد بخاطر بامزه بودن بیش از حدش خنده ام بگیره.
تو پیام های گوشیم چرخیدم تا وقتی اسمش پیدا کردم.هنوز جرئت نکردم بهش پیام بدم، و اونم همینطور.اخرین پیام تقریبا مال سه هفته پیشه.وقتی به خودم اومدم داشتم پیام های قدیمیمون میخوندم و یه لبخند غمگین روی لبم بود.
+خدایا،من خیلی متاسفم هوسوکی.
##########
توی گلفروشی نشتسته بودم ارنجم گزاشتم روی کانتر و سرم گزاشتم روی دستم.روز خیلی شلوغی بود.یه عالمه ادم میومدن تا برای تولد گل بخرن و بقیه ام داشتن برای تعطیلات پیش رو گل میخریدن.
گوشیم بیرون اوردم،به عکس خودم و یونکی نگاه کردم،عکس روزی بود که تو ساعت نهارمون رفتیم بستنی فروشی.
(شت،والپیپرشون یکیه،قلبم❤️)با یه لبخن غمگین بهش نکاه کردم و بعد سرم تکون دادم.رفتم توس گالریم و یه عکس جدید برای تصویر زمینه پیدا کردم،یکی که یونگی توش نباشه.
دیدن این که چقدر خوشحال بودیم دردناک بود.این که قبل از از بین رفتن همه چی چقدر به هم نزدیک بودیم.من تا قبل از این که اون بره نفهمیده بودم که چقدر تونسته تو زندگیم مهم بشه.
زنگوله بالای در به صدا در اومد و من گوشیم برگردوندم تو جیبم و یه لبخند زوری زدم.
_سلام،خوش آمدید.نگاه در کردم و شخصی که وارد شده بود تشخیص دادم .یه خنده طعنه امیزم از بین لب هام خارج شد.
_اینجا چیکار میکنی نامجون؟وقتی به کانتر نزدیک تر شد یه برق از فهم صورتش روشن کرد.
@امشب میخوام جین با یه شام خوب و شاید یه خواستگاری اگه بتونم استرسم کنترل کنم،سوپرایز کنم._اووو تبریک میگم.میدونم که جوابش مثبته پس نیازی به استرس نیست.
نامجون کف دست های عرق کردش با شلوارش پاک کرد.
@اون فقط خیلی زیبا و نفس بر و عالیه و من میخوام بقیه عمرم باهاش بگذرونم.با این حرفش یاد یونگی و لبخند ادامسیش افتادم.سرم تکون دادم و گلوم صاف کردم.
_چه قشنگ.
STAI LEGGENDO
ROSES & TATTOOS>>>sope
Mistero / Thrillerیونگی یه مغازه تتو داره همسایش یه مغازه گلفروشیه . حالا چی میشه اگه پسر گل فروش به اصرار دوست پسرش برای یه تتو کاپلی خوشگل بیاد پیش یونگی؟