HappyBerthDayKRIS!

893 119 29
                                    

از اتاق عمل خارج شد و بادیدن چندتماس از
دست‌رفته از کریس،بانگرانی شمارش روگرفت.
ممکن بود که اتفاقی برای کوچولوهاش افتاده
باشه؟پرستارشون هم توخونه نبودواین باعث میشدنگرانیش چند برابربشه.
سوهو:کریس...چیزی شده؟
_کریس:نه عزیزم،نگران نباش.فقط خواستم بگم که...اه سهوونن....پیرنمو نزار تودهنت بچه....
سوهو لبه‌ی میزش نشست:چه خبره اونجا؟
کریس:خدایاا..چروکش کردی تولهه....
شیومیننن...بیاداداشتو ببر....
سوهو:کریسسس....
کریس ناله‌ای کرد:جونم؟اها داشتم میگفتم....
دارم میرم فرودگاه،یه سفر کاری فوری پیش اومده بایدسریع برم چین،به هانا زنگ زدم،داره میاد اینجا که پیش بچه هابمونه.
سوهو اخمی کرد که کریس حتی از پشت تلفن هم میتونست حسش کنه:ولی قرار بود این چند روز رو خونه باشی.
کریس:عزیزم قول میدم سریع کارموتموم‌کنم وبیام.واقعا معذرت میخوام.
سوهوتماس رو قطع کرد و از اتاقش خارج شد.از دست آلفای لنگ درازش عصبی شده بود.
غر زد:من اونهمه واسه ی تولدش برنامه چیدم،
بعد اون لنگ‌دراز داره میره چین!
بعداز ویزیت بیمارهاش به اتاقش برگشت تاپرونده‌های نیمه تمومش رو تمام کنه.
کیم سوهو،رییس اون بیمارستان بزرگ بود وکریس هم رییس کمپانی معروف گلکسی.
برادربزرگترش کانگین،آلفای قبیله بود.
کریس و سوهو زندگی باانسان‌هاروبیشتردوست داشتن،بخاطر همین هم جنگل رو ترک کرده و به شهر اومده بودن.
اینطور نبود که کریس مشکلی باخانواده و
برادرش داشته باشه،فقط زندگی شهری رو بیشتر دوست داشت و میخواست بچه هاش هم مثل خودش افراد موفق ومعروفی بشن،کانگین هم زندگی شهری داشت،ولی بیشتروقتش رو تو جنگل و با افرادقبیله میگذروند.خصوصا حالا که دشمنانشون چندبار به زمین‌هاشون تعرض کرده بودن.
بعدازگذشت چندساعت،باشنیدن صدای نوتیف گوشیش،صفحش روروشن کرد،یک پیام از
کریس داشت:
"عزیزم،من رسیدم.نگرانم نشین"
دهن کجی کرد:کی نگران تو میشه لنگ‌دراز!!
بادیدن ساعت گوشیش که پنج‌یعدازظهر رو
نشون میداد،کتش رو برداشت و ازاتاق خارج شد.
همین الان هم یک ساعت بیشتر از اونچه که بایدتو بیمارستان مونده بود و میدونست که توله گرگ هاش پرستار بیچاره رو دیوونه کردن.
ماشینش رو تو پارکینگ گذاشت و جعبه شکلات های موردعلاقه جونگین رو برداشت وبه طرف اسانسور رفت.
قبل از ورود به خونه هم،میتونست صدای بلند
توله‌گرگ‌هاش رو بشنوه.
رمز دررو زد و وارد خونه شد،اما فقط صدای فریادهای تاعو رو میشنید.
به طرف منبع صدا یعنی اتاق مشترک تاعو،
لوهان و یشینگ رفت.
صحنه روبه روش باعث میشد بخواد برگرده به بیمارستان!
تاعو تو بغل لوهان جمع شده بود وحتی اجازه تکون خوردن بهش‌نمیداد،درهمون حالت هم باچشمای پراز ترس به دوتا سوسک گوشه اتاق نگاه میکرد.
تاعو:هیونگ....بکششونن....زودباش دیگه...اگه بپرن روی من وبخوان منو بخورن چی؟
شیو:صبرکن دارم دنبال یه دستکشی چیزی میگردم،اونا آلودن،دلم نمیخواد دستم بهشون بخوره.
همون لحظه سهون شش ماهه وجونگین که یک سال وده ماهش بود،به طرف دوتا موجود گوشه اتاق رفتن و اونارو بادستای کوچولوشون از روی زمین بلند کردن.
سهون که به تازگی داشت دندون درمیورد و هرچیزی که پیدا میکرد رو به دهنش میزاشت،
طبق عادت همیشگیش میخواست اون سوسک روهم به دهنش بزاره.
از حالت چاردست وپابه حالت نشسته دراومد وبوت پوشک شدش رو به زمین کوبوند.
باچشمای گرد به موجود جدید تو دستش نگاه کرد و اون روبه طرف لب های کوچولوش برد.
شیو:نهههه...سهون....
بالحن ناله‌مانندی گفت:اصلا چرا اپانمیاد!!!
همون لحظه کیونگسوی پنج ساله اومد و محکم روی دستای هردو برادر کوچولوش زد.
اون دوتا موجود بیچاره که تو دست کوچولوها
داشتن له میشدن،روی زمین افتادن و کیونگسو سریع چاقوی تو دستش رو،روی بدن هردوشون فرود اورد.
سوهو:پسرا....باز چه خبره؟
کیونگسو باشنیدن صدای بابای موردعلاقش،
باقدم های تند و مثل یه پنگوئن کیوت،سریع به طرفش رفت و چاقو رو بالا گرفت:کوچولوهارو
نجات دادم اپااااا.
سوهو موهای فندقی پسرش رو نوازش کرد:
دیدم عزیزم،گفتم به چاقودست نزن کیونگی،
خطرناکه.
کیونگسو اخم کیوتی کرد وچشمای بزرگش رو گردکرد:ولی اون شمشیر منه.
لوهان:تاعو ولم کن دیگه،دیدی که کیونگی هر
دوتاشون رو کشت.
تاعو هنوز درحالیکه سرش توگردن داداش بزرگش بود،باترس به جنازه هر دو حشره نگاه میکرد:بیدار نمیشن؟
لوهان نگاهش رو به پدرش داد:اپا کمک....
سوهو جلو رفت و پسرکوچولوی ترسیدشو تو بغلش گرفت.
سوهو:هانا کجاست؟
شیو:رفته دنبال چانیول و بکهیون،کلاسشون تموم شده.
سوهو:لو،عزیزم میتونی دستای کوچولوهارو بشوری؟
لوهان سرشو تکون داد و سهون رو بغل گرفت.
جونگین هم دنبالش به طرف سرویس رفت تادستای آلودشون رو تمیز کنه.
سوهو:جونگده و یشینگ کجان؟
کیونگسو:خوابیدن.
سوهو:تالباسموعوض میکنم،بیاین شکلات بخورین پسرا.برای اون دوتا
زلزله هم نگه دارین تاجونگین نیومده.
میدونست جونگین بادیدن اون شکلات ها دیگه اجازه نمیده هیچ کس جز سهونی،بهشون نزدیک بشه.
...................................
بالاخره تونسته بودکوچولوهاروبخوابونه.سهونو
جونگین هنوزهم‌بیشترشب‌هاکنارش میخوابیدن.
شیومین،بکهیون،سهون وجونگین تو یک اتاق بودن،اتاق کیونگسو،چانیول‌ وجونگده هم مشترک بودوسه تا پسردیگشون یعنی تاعو،
لوهان ویشینگ هم تو اتاق سوم بودن.
البته که چانیول وبکهیون قبلا تو یک اتاق بودن،اما به خاطر شیطنت‌های زیاد اون دوتا وغیرقابل کنترل بوذنشون وقتی کنارهم قرار
میگیرن،سوهواتاقشون رو جدا کرده بود.
هرچند الان هم همیشه کنارهم بودن و شب‌ها
هم بعداز اینکه همه خوابیدن،پیش‌هم میرفتن ودرگوشه‌ای ازخونه‌بزرگشون آتیش‌میسوزوندن!
اتاق اخرهم متعلق به باباها بود.
هرچند که گاهی اوقات همشون باهم تو اتاق باباهامیخوابیدن،بخاطرهمین هم کریس یک تخت خیلی بزرگ برای خودشون سفارش داده بود.
پستونک ابی رنگ رو از دهن سهون خارج کرد تاراحت تر بخوابه و ازجاش بلند شد.میخواست دوش بگیره،همین الان هم کل‌پیراهنش به لطف لب های کوچولو و همیشه شکلاتی جونگین،پراز
لکه های قهوه ای بود.
دوش سریعی گرفت وبافاصله از دوتا کوچولوی‌
کیوتش روی تخت بزرگش دراز کشیدتابیرارشون نکنه.
میخواست پیامی به کریس بده که صدای باز
شدن دراتاق و بعدش قرار گرفتن جثه ریز بکهیون رو تو اتاق شنید.
بک:آپا...بیام پیشت؟
سوهو:چرانخوابیدی زلزله؟
پسرکوچولوی هفت سالش تو بغلش خزید.
بک:خوابم نبرد.رفتم پیش چانی ولی امشب زودخوابش برده بود.
سوهو:خداروشکر،وگرنه باز یه جایی رو خراب میکردین امشب.
درحالیکه موهای نرم بکهیون رونوازش میکرد،پیام های کریس رو چک کرد.جلسشون خوب پیش رفته‌بود واحتمالاتا اخر روزبعد،به خونه برمیگشت.
....................................
قرار بود دوروز آینده رو توخونه باشه تا تولدکریس روجشن بگیرن.
اخرهفته بود،پس پسرهاش هم مدرسه نداشتن.
اجازه داد بقیه کمی بیشتر بخوابن،ولی خودش همونطور که هرروز شش صبح بیدار میشد،
امروزهم سرساعت چشماش رو باز کرده بود.
لبخندی به سهونی که به شکم خوابیده و باسن پوشک شدش،که ازحالت عادی بزرگتر بنظر میرسید،رو بالا داده،زد و پتو رو،روش مرتب کرد.
جونگین هم درحالیکه لب های کیوتش روجمع کرده و پیراهن زردش بااون طرح های خرسی وکیوت تا بالای شکمش بالا اومده،اروم ومنظم
نفس میکشید.
پتو رو،روی بدن هردوتا کوچولوی ته تقاریش کشید،هردوشون به‌شدت گرمایی بودن و تو
خواب پتو رو کنارمیزدن.
به طرف بکهیونی که پشتش خوابیده بود،
برگشت طبق معمول،تو خواب جابه جاشده و سر وته خوابیده بود و اروم خروپف میکرد!
سوهو:این زلزله حتی خوابیدنش هم طبیعی نیست.
دراتاق رو بست و به آشپزخونه رفت تابراشون صبحونه اماده کنه.همه‌ی‌توله‌هاش عاشق پنکیک بودن.
موادش رو اماده کرد،کمی اب میوه براشون درست کرد.
میخواست پنکیک هارو سرخ کنه که صدای کیونگسو رو شنید.
کیونگ:صبح بخیرآپا.
به طرفش برگشت،پیراهن و شلوارک سفیدی به تن داشت که دارای طرح های پنگوئن بود و
داشت بامشت کوچولوش،یک چشمش رومیمالید.
سوهو:صبح بخیر لب قلبیه من!برو صورتت رو
اب بزن.
کیونگ لبخند قشنگی زد که فرم قلبی لب‌هاش رو بیشتر نشون میداد:من میخوام کمکت بکنم.
سوهو:باشه اشپزکوچولو.
بعد ازگذشت چند دقیقه،لوهان و شیومین و جونگده هم بیدار شدن وباهم میز صبحونه رواماده کردن.
جونگده:برم بقیه رو بیدار کنم؟
سوهو:نه عزیزم،بزار یکم بیشتربخوابن.ماهم بایدیه سری وسیله اماده کنیم.
لوهان:چرا؟
سوهو:قراره بریم ویلای جنگلی.
همون موقع صدای قدم های آروم جونگینی که پاهای کوچولو و تپلش رومحکم به زمین میکوبید،اومد.
به طرف پدرش رفت و پاهاش رو بغل کرد.
هنوز خوابالود بود و چشماش بسته و لباش اویزون بودن.
سوهو بغلش کرد و بوسه ای به شکم تپلش زد.
جونگین سریع انگشت کوچولوش رو توظرف نوتلافرو کرد،مقدار زیادی برداشت و وارد دهنش کرد.
شیو:خدایااا...اول باید دستاتو بشوری نینی.
سهون هم بیدار شده بود و درحالیکه چهاردست وپامیرفت،وارد آشپزخونه شد.
با دراوردن صداهای نامفهومی سعی داشت بقیه رومتوجه حضورش تو آشپزخونه بکنه.
سوهو،جونگین رو روی صندلی مخصوصش گذاشت وبعدش سهون رو هم کنارش قرار داد.
اون دوتاهنوز خیلی کوچک بودن و صندلی‌های مخصوص خودشون داشتن.
باقرار گرفتن کنارجونگین،اول به صورتش و بعد به انگشت‌های نوتلاییش نگاه کرد.دستش رو کشید وانگشت نوتلاییش رو وارد دهنش کرد.
کمی ازش رو مکید و بعد هم انگشت جونگین روبه طرف سوهو گرفت.
با دیدن لبخندذوق زده اون دوتاکوچولو،خودش هم لبخندی زد و کمی ازنوتلای انگشت خیس جونگین رو خورد،میدونست تااین کارو انجام نده،سهون دست برادرش رو رها نمیکنه!و حتما باید از نوتلای روی دوانگشت جونگین میخورد،
نه نوتلاهای تو ظرف.
شیو:چقداین دوتا حال بهم زن شدن!هرروز دارن بیشتر شبیه چانیول و بکهیون میشن!!
جونگده:بریم لباسامونو اماده کنیم.
چانیول:کجا میخوای بری هیونگ؟
دوتازلزله که به تازگی بیدارشده‌بودن،هم پشت میزقرارگرفتن وچشماشون با دیدن پنکیک های مورد علاقشون برقی زد.
لوهان:میریم ویلای جنگل.
بک:ییسسسس.....میتونیم باهیچول هیونگ کل شبو تو جنگل بچرخیم چانی.
قبل ازاینکه زلزله دوم جوابی بده،سوهو گفت:نه خیر اقایون،شماو هیچول هیونگتون جایی نمیرین وگرنه مجبور میشم همینجا باهانا بزارمتون.
....................................................
بعداز دوساعت،همه تو ماشین بودن و داشتن به طرف جنگل میرفتن.
سوهو بالیتوک،امگای کانگین تماس گرفت و ازشون خواست همراه با خانوادشون تو مهمونی تولد کریس که قرار بود شب بعدی،برگزار بشه،
شرکت کنن.
تقریبا همه چیز اماده بود.
بازنگ خوردن گوشیش،لوهان نگاهی بهش انداخت.
سوهو:کیه لوهانی؟
لوهان:بابا.
تماس رو وصل کرد و روی اسپیکر گذاشت.
سوهو:کجایی کریس؟فرودگاهی؟
کریس:نه عزیزم.
باپیچیدن صدای کریس تو ماشین،جونگین وسهونس که جلوتر و نزدیک به سوهو و لوهان روی صندلی مخصوصشون نشسته بودن،شروع کردن به سرو صدا کردن.
سهون کوچولوصداهای عجیب و غریب درمیورد
و جونگین اسمش رو صدامیزد:کییسسس....بابا
کییسس...
بقیه هم پشت نشسته بودن و جونگده باعربده هاش براشون کنسرت برپا کرده بود.اون بچه واقعا صدای بلندی داشت.
کریس:جانم کوچولوها..دل منم براتون تنگ‌شده.
سوهو:کی میری فرودگاه؟
کریس:شعبه شانگهای مشکل داره،دارم میرم اونجا.فردا فکرکنم کارم تموم بشه.
سوهو:ماداریم میریم ویلای جنگل.هروقت دلت خواست بیا.
کریس:خرگوشم میدونم بخاطر تولدم برنامه داشتی،واقعا معذرت میخوام.
سعی میکنم خودمو سریع تربرسونم.
سوهو:نه اصلا،چه برنامه ای؟گمشو به کارات برس لنگ‌دراز.
بعدازاینکه کریس،کمی باسهون و جونگین حرف زد،تماس رو قطع کرد.
بعدازگذشت چهارساعت رانندگی بالاخره به ویلاشون رسیدن.
پیتزاها و مرغی که خریده بود روگرم کرد تا همراه با پسرهای کوچولوش،شام بخوره.
جونگین بادیدن ظرف پراز مرغ سوخاری جیغ ذوق‌زده ای کشید:کیکنننننن!
سوهو دو تیکه مرغ برداشت و توظرف پسرش گذاشت:اره نینی،چیکن موردعلاقت.
غذاشون رو خوردن و بعد ازکمی بازی کردن به خواب رفتن.
اصرارهاشون برای بازی باپسرهای کانگین روهم نادیده گرفت و قرارشد صبح روز بعد باپسرهای عموشون بازی کنن.
دوباره کوچولوهارو کنار خودش خوابوند و بقیه هم تو اتاق کناری،درحالیکه تشک هاشون رو،
روی زمین و کنارهم پهن کرده بودن،خوابیدن.
نیمه های شب با حس حضور کسی تو خونه بیدارشد.
ممکن بود از گرگ های پک های دیگه باشن؟دشمنان خانواده وو؟
یا پسرهای شیطون کانگین؟شاید هیچول و یسونگ بودن؟
اگراون کوچولوهاباشن،نمیتونست بهشون آسیبی بزنه،پس تصمیم گرفت
اروم باشه و درعین حال اماده حمله.
نگران پسرهای کوچولوش بود.
از جاش بلند شد و پشت دراتاق ایستاد.
فرد غریبه داشت به طرف اتاق خودش میومد.
پسرهای کانگین معمولا به طرف اتاق بچه‌ها
میرفتن،پس این نمیتونست هیچکدوم ازاونا باشه.
اونقدر نگران و مضطرب بود که متوجه عطراشنای اون غریبه نشد.
مرد وارداتاق شدو به محض‌ورودش،سوهوبهش حمله کرد و اون رو،روی زمین انداخت.
خودش هم روش قرارگرفت و پنجه‌های امادشو بلند کرد تا تو قلبش فرو کنه که صداش روشنید:
هی...منم سوهو...کریسم....
بادیدن صورت کریس،نفس‌راحتی کشید وخودش رو،روی بدنش رها کرد.
سوهو:مگه قرارنبود فردا بیای؟ترسوندیم.
کریس دستاشو دور کمر باریک امگاش حلقه کرد:مشکل خاصی نداشتن،منم نمیتونستم تو
روببشترازاین منتظر بزارم تا به مشکلات اون احمقارسیدگی کنم.کوچولوها خیلی اذیتت کردن؟
سوهو بوسه ای به پیشونی کریس زد:فقط زلزله ها روز به روز غیرقابل کنترل تر میشن.دیروز نزدیک‌بود درکلاسشون رو ازجا بکنن.معلم بیچارشون نمیدونست چکار کنه.
سوهو به تخت برگشت و کریس هم بعداز عوض کردن لباس هاش،به تخت رفت.
چند بوسه به شکم های تپلی دوتا کوچولوی خوابیده روی تخت زد.
سهون تو خواب کمی تکون خورد وچشماشوباز
کرد،نگاه خمارشوبه پدرش دوخت وبعد دستاشو دورگردنش خلقه کرد و دوباره به خواب رفت.
جونگین هم چشماشو باز کرد و بادیدن کریس،
لبخند خوابالودی زد:کییس...
کریس:جانه کیس...نینیِ‌من!
هردو توله‌گرگش خسته بودن وسریع بخواب رفتن.
کریس:بعداز به دنیااومدن سهون،اولین باره که به سفرمیرم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.
سوهو:یکم بخواب،مطمئنم کمتراز سه ساعت دیگه اون دوتا زلزله بیدار میشن که برن با
هیچول بازی کنن و کل جنگل رو میفرستن روی هوا.
کریس:سو...
دستشو نوازش وار،روی گونه سوهو کشید.
کریس:فردا تولدمه.
سوهو:اوهوم.
کریس:من کادومو میخوام.امشب تولدمه خب!
سوهو:فردا کادوتو میدم دیگه.مطمئنم ازش خوشت میاد.بعدازاینکه همه باهم جشن گرفتیم،
کادوت رو میبینی.
کریس دستشو پایین تراورد و روی گردن امگاش کشید:ولی من همین الان میخوام کادومو.
سوهو:خدایا یعنی میخوای الان پاشم....
قبل ازاینکه جمله حرصیش رو کامل کنه،کریس لب هاشو بین لب های خودش گرفت.
کریس:من تورو میخوام خرگوشم،کادوی تولدمم خودتی.
سوهو:کی گفته؟
کریس:تولد خودمه،خودمم میگم کادوم چی باشه!
سوهو:پس اون دوتا زلزله لجباز به خودت رفت....
دوباره لب هاشو بوسید واجازه حرف زدن بهش نداد.
کریس:بهتره تا وقت داریم،به کارمون برسیم!
دندوناشو توگردن شیری رنگ سوهو فروکرد و
همزمان دکمه‌های‌پیراهنش رو باز کرد.
دوباره لب هاشو بوسید،مک عمیقی به لب بالاش زد و ازش جداشد تا پیراهنش رو ازتنش خارج کنه.
میخواست بوسه جدیدی روشروع کنه که صدای خوابالود سهون رو شنیدن.
بااون پیراهنی که براش بلند بود و بدون شلوار،
داشت روی دست وپاش به طرفشون میومد.
سهون:آم...آم...
کریس:یام یام میخوای؟
سوهو:باید شیربخوره.
خواست بلند شه که کریس زودتر گفت:خودم میرم براش شیر درست میکنم،تو بخواب.
سهون رو تو بغلش گرفت و با بالاتنه برهنه از
اتاق خارج شد.
سوهولبخندی به غرغرهای آلفای جذابش زد:اخه چرا الان سهونی؟الان باید بیدارمیشدی؟من از
دست شماوروجکا چه کنم؟چرا نمیتونم‌ سوهو روداشته باشم؟چی میشد نیم ساعت بیشتر
میخوابیدی بچه......
---------------------------------------
تولد ددی کریسِ‌جذابمون مبارک هممون باشه!
نظر فراموش نشه خوشگلا.

HappyBerthDayWhere stories live. Discover now