درحالیکه کوله سفیدرنگشو تو دستش داشت،واردخونه شد و در رو
اروم بست.تلاش کرد که بیصداو آروم قدم برداره تا مادرش رو
بیدارنکنه،و موفق هم بود.
اماباشنیدن صدای مادرش ازجاش پرید وگفت:این وقت صبح چرا
بیداری مامان؟
نارا فنجون قهوه ی تو دستش رو روی میز برگردوند:مینی زنگ زد،
واسه پسرش یه مراسم گرفته و دعوتمون کرده.
جونمیون کولشو روی مبل گذاشت:پسرخاله مینی؟
نارا بانشستن پسرش درست روبهروش،لبخندی زد وگفت:اره گرگ
طلاییم.پسرش ییفان،اون کاپیتان تیم دانشکدشونه و خب بخاطر
بردشون یه مهمونی ترتیب دادن.قبلانم دیدیش.
جونمیون کنارمادرش نشست،چندلحظه ای فکر کرد وگفت:اخرین
باری که دیدمش،یازده سالش بود.یادم نمیاد دقیقا.
نارا موهاشو پشت گوشش داد:به هرحال واسه دو روز دیگه اماده
باش.
جونمیون:حالا اون احمق بسکتبالش واقعا خوبه؟تاجاییکه یادمه خیلی
چاق بود! درضمن من کشیکم مامان نمیتونم بیام.
نارا:تو چندین ساله که باهام به جنگل نیومدی،همه تو پک دوست
دارن تو رو ببینن،علاوه براون تولدت هم نزدیکه و من قصددارم
تولد امسالت رو تو جنگل بگیرم.
جونمیون نالید:ماماااان!
نارا:همین که گفتم،درضمن میدونم شبگذشته اخرین کشیکت برای
این ماه بوده،پس سعی نکن منو بپیچونی گرگ جوون،ایندفعه حتماباید
همراهم به پک بیای.مینی هم مریضه،فرصت خوبیه که برم بینمش.
خودش گفت که دوست داره تو رو ببینه.
جونمیون درحالیکه پاشو به زمین میکوبید و غرمیزد،پله هارو بالارفت.
همزمان دکمه های پیرهن تیره رنگش رو هم باز کرد که به محض
رسیدن به اتاقش اونو از تنش خارج کنه.
.......................................
سه روز بعد،بامادرش به جنگل رفتن.جونمیون هرچقدر هم مقاومت
کرد،دراخر مادرش خواستش رو به کرسی نشوند!
و حالا کنارهم تو ماشین تیره رنگ جونمیون درحال نزدیک شدن به
ویلاهای جنگلی بودن.
مقابل ویلای خودشون،ماشین رو پارک کرد.
بااینکه هشت سال از اخرین باری که به اینجا اومده میگذشت،اما
جنگل و اون خونه های زیبا هیچ تغییری نکرده بودن.
همه گرگ ها داشتن بهشون نگاه میکردن و این داشت اعصاب
جونمیون رو بهم میریخت.اون از مرکزتوجه بودن،متنفر بود.
امگاها وحتی الفاها خصوصا دخترهای الفا طوری بهش نگاه میکردن که
حس میکردالانه که به طرفش حمله کنن،همه درحالیکه اب دهانشون
راه افتاده،به عضلات و بدن ماهیچه ایش نگاه میکردن.
صدای زمزمه های تحسین امیزشون رو میشنید.
_اون یه الفاست؟
+یه الفای جذااب!
*ولی چیزی از رایحش نمیتونم بفهمم.
~خیلی هاته...چرا قبلا به اینجا نیومده بود؟
خب اکثر اونا گرگ های جوون بودن که جونمیون رو نمیشناختن یا
اون رو تو بچگیشون دیدن وفراموشش کرده بودن.
نارا بالاخره لبخندی بهشون زد.
الفایی که همراه باهمسرش تو ویلاشون زندگی میکرد و قبلا به
خانوادشون خدمت میکرد،در رو باز کرد.
نارا:مدت زیادیه ندیدمت وونشیکا...
وونشیک کمی سرش رو خم کرد:خوش اومدین خانم.اتاقتون رو اماده
کردم.
نارا:وسایلمون رو ببر بالا،میخوام زودتر به دیدن مینی برم.
روبه پسرش کرد:جونمیونا،بریم دیدن خاله مینیت!
درحالیکه کنارهم قدم میزدن به طرف خونه ی مینی رفتن.
پدرجونمیون و همچنین پدرییفان،الفاهای ارشد قبیله بودن.
و حالا بعداز مرگ اون دوتا،کانگین پسر بزرگ مینی و برادر بزرگتر
ییفان،الفای اصلی و رییس پک بود.
لیتوک،امگای کانگین در رو باز کرد.
به محض دیدن جونمیون،بالبخند زیبایی اون روبه آغوش کشید.
لیتوک:خوش اومدی جونمیونا...مدت زیادیه ندیدمت پسر.
جونمیون:ممنونم هیونگ.
بوسه ای به گونه نارا زد.
نارا:زیباترین گرگ پک،گرگ برفیمون!
گونه های لیتوک سرخ شدن،همیشه از تعریف های نارا خجالت زده
میشد.
کانگین:خاله.....امگای منو اذیت نکن!
نارا به طرف کانگین رفت و بغلش کرد.
کانگین:دلم براتون تنگ شده بود.
نارا:حال مینی خوبه؟
کانگین:تو اتاقش منتظرتونه.
نارا:بعدش باید منو ببری تولههاتونو ببینما...دلم برای ژومی و
شیندونگ یه ذره شده!
باهم وارد اتاق مینی شدن.
اون زن تو تختش درحالیکه چند بالشتک پشت سرش
قرار داده بود،نیمه نشسته داشت چایی گیاهی میخورد.
با دیدن مهمونایی که منتظرشون بود،فنجون رو کنار گذاشت و لبخند
گرمی زد.
نارا:مینی...عزیزمن...
دو دوست همدیگه رو دراغوش گرفتن.
نگاه مینی به جونمیون افتاد.
مینی:خدای من....ابهتی که داری رو هیچ الفایی نداره گرگ طلایی...
خیلی جذاب و زیبا شدی پسرم.
جونمیون:خاله...
کانگین شونه جونمیون رو فشرد:اون تنهاگرگ طلایی پکمونه.بایدم
اینطور باشه.
لیتکوک:من باید برم به بچه ها سر بزنم.
کانگین:منم یه سری کار دارم.سر میزشام میبینمتون.
با خروج اون دوتا،مینی دوباره به جونمیون لبخند زد:باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی دکترکیم.
نارا غر زد:ولی الان دیگه کنترلش سخت شده،اصلا به حرفم گوش
نمیده مینی،خیلی لجبازه!
مینی خنده ای به لحن دوست صمیمیش کرد.
نارا:ییفان کجاست؟ندیدمش.
مینی:شب میاد،رفته کمی برای مسابقه ی فرداش تمرین بکنه.
رو به جونمیون کرد: هنوز از اون داروها استفاده میکنی بچه؟مگه قبلا
نگفتم برات ضرر دارن؟چرا لجبازی میکنی؟
جون:اینطور نیست که امگابودنم روقبول نکرده باشم،فقط من اینطور
راحت ترم خاله.نگران نباش،حالم خوبه.
مینی:قدرتی که توداری روهیچکدوم از الفاهای پک ندارن جونمیون،
تو یه گرگ طلایی هستی نه یه امگای عادی.
جونمیون:درسته،فقط زمانش که برسه،خودم اونداروهارو کنارمیزارم.
اما فعلا نیازدارم که کسی متوجه نشه امگا یاالفا هستم.
دستش رو فشرد:باشه عزیزم.
جونمیون:میرم کمی تو جنگل قدم بزنم.شمادوتا احتمالا کلی حرف
دارین باهم.
گفت و از اتاق خارج شد.
.....................................................................................
باشنیدن صدای بوگوم ازخواب بیدارشد،چشماش رو باز ونگاهی به
پنجره اتاق کرد.
بااخم های توهم رفته گفت:هنوز که هواتاریکه بوگوما.چقد سروصدا
میکنی.
بوگوم جلوتر اومد و پتو رو از روی پاهای جونمیون کنار زد:پاشو
سوهو...داره دیرمیشه،همه داریم برای تماشای مسابقه میریم.
جون:خب برین!
سوهو:تو هم باید بیای.سریع باش تا نیم ساعت دیگه راه میفتیم.
سوهو اهی کشید و به پهلو شد.
با فریاد دوباره دوست بچگیش،از جاش بلندشد تا دوشی بگیره.
..........................................
بالاخره به اون سالن ورزشی رسیدن.
هردو تیم حریف و تماشاچی ها اونجا بودن.
مسابقه ی دوستانه و مسالمت آمیزی بنظر میومد.
البته همینطور هم بود،چون این مسابقه صرفا برای سرگرمی بود.
مسابقه اصلی هفته قبل برگزار شده و برنده هم اعلام شده بود.پس
این فقط بازی قبل ازجشن بود.
جونمیون هنوز هم غر میزد و خوابالود بود.
شب قبل تا دیروقت با خانواده کانگین بیدارمونده و باتوله هاش
بازی کرده بود.
مادرش هم پیش خاله مینی خوابید و جونمیون تنهابه خونه خودشون
برگشت.
جونمیون:نمیفهمم چیه این بازی سوری براتون جذابه؟
اصلا مگه اینا جایزشونو نگرفتن؟یه جشن کوفتی اینقدر دنگ و فنگ
نداره که!
بوگوم:هی غر نزن،فقط از بازی و کناردوستات بودن لذت ببر.
خب اگر خوابش نمیومد،واقعا ازهمراهی دوستانش لذت میبرد.
هرگرگی به اینکه با همنوعانش وقت بگذرونه نیاز داشت وجونمیون
هم ازاین قاعده مستثنی نبود.
همه سرجاهاشون نشستن و بازی شروع شد.
بوگوم:اوومم...کریس کارش مثل همیشه عالیه!
جونمیون:کریس کدومشونه دیگه؟
بوگوم:سوهوو تو واقعا از پک دور شدیا... کریس همون ییفانه دیگه.
جونمیون باچشمای گرد به طرفش برگشت:پسرخاله مینی؟چرا من
نمیبینمش؟
بوگوم:اونیکه تمام پنج بار گذشته،توپ رو توسبد انداخت کریسه.
جذاب ترین بازیکن تو زمین روبه روت!
چشمای جونمیون باشنیدن حرف های بوگوم،از اون گردتر نمیشدن.
پسر قدبلند وجذاب روبهروش که شکم چندتکش از پشت اون رکابی
قرمز رنگ بلندو گشادی که خیس عرق شده هم مشخص بود،بااون
بازوهای ماهیچه ای و خوش رنگش...این واقعا همون ییفان تپلی
هشت سال پیشه؟
جونمیون:این واقعا خودشه؟نکنه عوضش کردن؟
بوگوم خنده کوتاهی کرد:خب تو هشت سال پیش اونو دیدی،معلومه
که خیلی تغییر کرده.
جونمیون بادقت بیشتری بهش نگاه کرد.
ست اول تموم شد و بعد از استراحت کوتاهی ست دوم بازی رو
شروع کردن.
هیجان و صدای فریادهای تشویق کننده ها بالاتر رفته بود و همه
داشتن خوش میگذروندن.
جونمیون:هیی،ولی بوت خوبی داره.
بوگوم:هااا؟
جونمیون با سر کریس و صحنه مقابلش اشاره کرد:میگم از بوتش
خوشم اومده!
بوگوم به طرفش برگشت:میگی از بوت یه آلفا خوشت اومده؟؟اونم
وو ییفان؟خدایاا....کریس اگه اینو
بشنوه حتما میکشتت!
جونمیون شونه بالا انداخت:خب
دیگه،تنهاچیزی که تو این ادم
چشممو گرفت بوتش بود!
YOU ARE READING
HappyBerthDay
Hombres Loboقبل از شروع وانشات،یه توضیح کوچولو میدم دربارش: اول اینکه امگاورسه،کریس یک آلفاست و سوهو امگا. دوم،خودتون هم میدونین تو دنیای امگاورس بارداری امگاهای پسرامکان پذیره، پس زوج داستانمون ده تاگرگینه کوچولو دارن. سوم،مجموعه وانشاتای تولد،قراره تو تولد هر...