روزهای سرد اخرسال بود.
فقط پنج روز به کریسمس مونده و همه جای شهر،کمپانی و حتی بیمارستان حال وهوای کریسمسی وقشنگی داشت.
اما به خاطر برنامه هاوجمع بندی های پایان سال،سر دو پدر گرگینه شدیدا شلوغ بود و هنوز نرسیده بودن کاری برای ده تا تولشون بکنن،
حتی درختشون رو هم هنوزنگرفته بودن و این کوچولوهارو ناراحت کرده بود.
اون تولههافکرمیکردن که امسال قرارنیست توپنت هاوسشون جشنی گرفته بشه و باباها هم قرارنیست برای هیچکدومشون هدیه ای بخرن.
درواقع فکر میکردن باباها فراموششون کردن.
حتی توفکراینبودن که باعموکانگینمهربونشون تماس بگیرن تا بیاد و اونارو ببره پیش خودش تو جنگل گرگینه ها.
البته اینا فقط افکار کوچولوها بود نه پسرهای ارشدشون.
لوهان وشیومین کهبه ترتیب16و15ساله بودن،
فکرمیکردن پدرهاشونبراشون یه چیزی آماده کردن،فقط سرشون شلوغه وبایدبیشتربهشون زمان بدن.
بالاخره بعد ازیک عمل خسته کننده به خونه برگشته بود.کریس هم اونروز تونسته بود کارهاش رو زودتر تموم کنه.
زمان مناسبی بود تا برنامه مناسبی برای توله هاشون بچینن،هرچند که ازقبل براشون هدیه هایی رو سفارش داده بودن ولی لازم بود باهم حرف بزنن تایهجشن خیلی خوب براشون بگیرن واین نبودشون توروزهای اخیررو برایکوچولوها
جبران کنن.
کریس دوتا قهوه آماده کردتاهمراه باسوهو بخوره.ماگ هارو پراز قهوه کرد وکنار قهوه ساز قرار داد تا کمی کیک از یخچال برداره.
قرار بود روبه روی هم بشینن،تا کمی صحبت کنن و باهم وقت بگذرونن،اما بااونهمه سروصدا واقعا امکان پذیر نبود.
تولههاداشتن تو آشپزخونه دنبال همدیگه میدویدن،فریادمیکشیدن وبازی میکردن.
منظورم سهون وجونگین4و5ساله وتاعوی 6سالست،والبته بکهیون وچانیجونش که 11و10سالشون بود.
این دوتا واقعا زلزله بودن و ترکیبشون باهم در
هرجایی ویرانگر بود!چه تو مدرسه و چه تو خونه.وحشتناک تر از ون زمانی بود که هیچول،
کیوهیون،یسونگودونگهه وهیوک یعنی تولههای کانگین باهاشون همراه بشن.
تنها کوچولویی که همراهشون بازی نمیکرد و
هیچوقت هم باهاشون همراه نمیشد،کیونگ سو بود.اون پسرهفت ساله عاشق آشپزی باپدرهاش وپرستار مهربونشون هانا بود.البته در سکوت و بدون سروصدای برادرهاش.
کیونگی از زمانیکه چهارسالش بود برنامه های آشپزی رو نگاه میکرد و دوستشون داشت.
جونگین درحالیکه سرهمی خرسی به تن داشت و موهای بلند ولختش که تا زیرچشماش رو
میپوشوندن،توصورتش پخش بودن،داشت میدوید.یک لحظه جلوی پاش روندید،نزدیک بود بیفته که دست های کوچولوش رو،روی کابینت گذاشت و تونست تعادل خودش روحفظ کنه و از افتادن حتمیش جلوگیری کنه.اما برخورد
انگشتاش به ماگ قهوه،باعث شکستنش و پخش شدن قهوه روی کابینت وبعداز اون روی زمین شد.
سوهو اخمی بهشون کرد:گفتم که برید اتاقتون بازی کنین.
بقیه باحالت کیوتی هینی گفتن و دستاشونو روی لب هاشون قراردادن.
کریس اول نگاهی به سرتاپای پسر کوچولوش کرد وبعد گفت:چیزیت که نشد نینی؟همش به خاطر این موهای بلندته،جلوت رونمیبینی.
میدونین دلیل اینکه موهای جونگین رو کوتاه نمیکنن چیه؟
سهون!
اون جوجه گرگ علاقه زیادی به جونگین و هر
چی که بهش مربوط بشه داره،دفعه قبل که تو سه سالگی جونگین موهاش روکوتاه کردن،
سهون بااینکه فقط یک سال و چندماهش بود،
اونقدر گریه کرد که برای ساکت شدنش کریس و
سوهوچند روزی روی سرجونگین کلاه گیس گذاشتن.ولی سهون سریع فهمید که اون موهای لخت داداشش نیست ودوباره شروع کرده بودبه گریهکردن،درنتیجه هیچکدومنمیخواستن اون دوران تکرار شه تا از ریزش احتمالی سقف دراثرفریادهای جوجه گرگ کوچولوشون جلوگیری بشه،پس موهای جونگین رو کوتاه نمیکردن و حالا تا بالای شونه هاش میرسیدن.
باحالت کیوتی لب های درشتش رو اویزون کرد:ببخشید.
اما سهون باحالت پوکرهمیشگی صورتش،جلو اومدوماگ پدرامگاش که رویمیزبود روبرداشت و به زمین پرت کرد.
سوهو:سهون....
یک لحظه پستونکش رو ازدهنش درآورد و جواب پدرش رو داد:چون نینی هم یکی رو
شکوند!
پستونکش رو دوباره بین لباش قرارداد و دست جونگین رو کشید تا به اتاقشون برن.
اون بچه بااینکه چهارسالش بود،هنوز هم از پستونکش جدا نمیشد و عاشق اون پستونک ابی رنگ بود.
سوهو:قرار نیست هرکاری که جونگین انجام میده رو تکرار کنی سهون.
تاعو که داشت نگاهشون میکرد بادیدن مایعی که روی زمین پخش شده،اروم به طرف سوهو میره.
تاعو:آپا...میترسم لیز بخورم!نینی وهونی قهوه ها رو ریختن!
سهون و جونگین که هنوز به اتاقشون نرسیده بودن، به طرفشون برگشتن وسهون باهمون پستونک تو دهنش گفت:تقصیر تو بود،نینیو هل دادی!
جونگین هم درتاییدحرف های برادر کوچکترش،
سرش روکیوت طور تکون داد که باعث شد موهای لختش دوباره تکون بخورن.
سهون:بکی ویولی هم دیدنت تاعوزی!
جونگین دوباره بالبای اویزون وکیوتش سرش روتکون داد.
تاعو بیشتر تو بغل سوهو فرو رفت:آپا...من میترسم،الان منو میزنن که!
سوهو:نه عشق آپات،کسی جرات نمیکنه بهت نزدیک بشه.بشین همینجا همراه باباکریس کیک بخوریم.
نگاه اخم آلودی به چهارزلزله کوچولوش کرد:از
اولش گفتم تو اتاقتون بازیکنین،حالا که حرفمو گوش نکردین باید تنبیه بشین توله ها.امسال از درخت کریسمس خبری نیست.
لبای هرچهار زلزله اویزون شدو باهم به طرف اتاق هیونگ هاشون رفتن.
دوتا مکنه تو بغل لوهان وشیومین جمع شدن.
لو:چرا لباتون آویزونه؟
شیو:چیشده نینیا؟
جونگین خواست جواب شیومین رو بده که چانیول سریع گفت:نههه نینی...چیزی نگو.
جونگین:چیرااخب؟
چانی با لحن آرومی که فقط خودشون بشنون،گفت:اخه کیونگی....
همه به طرف دیگه اتاق که کیونگسو اونجادرس میخوند،نگاه کردن.
خب کیونگ سو عاشق اون قهوه ساز بود،حتی گاهی به کریس هم اجازه نمیداد ازش استفاده کنه،تنهاکسایی که مجاز بودن ازش استفاده کنن،
آپاسوهو و خودش بودن.
و حالا باخرابکاری نینی،قهوه ساز هم دراثر پاشیدن قهوه روش،سوخته بود.
همه هم میترسیدن کیونگ سو واقعا کتکشون بزنه،چون اصلا شوخی نداشت و ممکن بود اونکارو بکنه.دستش هم واقعا نسبت به سنش سنگین بود!
جونگین هم بالحنی مشابه چانی هیونگش،
گفت:هیونگی میشه تو گوشت بگم؟
لو:بگو عزیزم.
جونگین وسهون تو گوش لوهان و شیومین پچپچ میکردن،کلی هم گوش های هردو برادرشون رو خیس کردن،ولی این اصلا مهم نبود.در هر صورت اون دوتا باید همه ماجرا رو کامل و باجزییات تعریف میکردن،حتی بازی کردنشون رو.پس خیس شدن گوش لوهان یا شیومین اصلا اهمیتی نداشت!!
بالاخره تعریف کردنشون تموم شد و باچشمای مظلوم به هیونگهاشون نگاه کردن،نگاه اون دوتاکوچولو طوری بودکه انگارتمام امیدشون
به برادرهای بزرگشونه و اونا قهرمانایی هستن که قراره هرجور شده درخت کریسمس رو براشون بیارن.
بکی:من درخت کریسمس میخوام!
یشینگ درحالیکه روی تخت بالایی خواب بود،
بالحن خوابآلودی گفت:حرفنزنین دیگه،بزارین بخوابم....
صداش رو کمی بلندتر کرد:کیونگ مگه درس نمیخونی؟خو بگو سکوتو رعایت کنن دیگه.
شیومین ولوهان میدونستن باباهاشون درخت روسارش دادن،ولی اینطور گفتن تا کوچولوها کارشون رو تکرار نکنن.
موهای لخت نینی رو از روی چشماش کنار زد:ناراحت نباش نینی،ما باهاشون حرف میزنیم که شمارو ببخشن،باشه؟
لوهان:اوهوم،حالا برید بازی کنید.
باخارج شدن زلزله هااز اتاق،شیومین به آشپز
خونه رفت تا اونجا رو تمیزکنه،چون واقعا حساس بود و بدش میومداونطور بمونه.
سوهو که میخواست دوباره قهوه درست کنه،با
دیدن قهوهسازی که سوخته،عصبی پیش کریس و تاعویی که کنارش باماژیک های رنگارنگش،
نقاشی میکشید،رفت.
کریس:چیشده؟قهوه ها کجاست پس؟
سوهو بالحن تندی جوابشوداد:مگه من خدمتکار باباتم بیشعور؟خودت برو قهوه بیار.
کریس باچشمای گرد پرسید:چیشدی یه دفعهای؟
سوهو:اینجور نگام نکن،اون چهارتا بچه خل و
چلت دقیقا مثل خودتن.شک ندارم که مثل خودتم کله پوک ولنگ درازمیشن.
چشمای کریس از اون حالت گردتر نمیشدن!چرا سوهو داشت عصبانیتش رو سر اون خالی میکرد؟!
سوهو:قهوه سازو اوندفعه تو سوزوندی،الانم پسرات.
کریس:باشه،یکی میخرم.
سوهو:وظیفته لنگ دراز!
.................................................
YOU ARE READING
HappyBerthDay
Weerwolfقبل از شروع وانشات،یه توضیح کوچولو میدم دربارش: اول اینکه امگاورسه،کریس یک آلفاست و سوهو امگا. دوم،خودتون هم میدونین تو دنیای امگاورس بارداری امگاهای پسرامکان پذیره، پس زوج داستانمون ده تاگرگینه کوچولو دارن. سوم،مجموعه وانشاتای تولد،قراره تو تولد هر...