باحس سنگینی چیزی روی سینه وشکمش بیدارشد،یک چیزنرم وگردی
روی شکمش تکون میخورد.
بااخم محوی چشماشو باز کرد و متوجه شد که اون یک چیز نبوده بلکه
یک شخص بوده!
البته دوتا شخص!
جونگینی و هونی تهتقاری های سه ودو سالش به ترتیب روی شکم
و قفسه سینش نشسته بودن.
گردنش رو به طرف ساعت کوچکی که روی میز سمت چپ تخت
فوق العاده بزرگشون قرارداشت،چرخوند.
خب ساعت ده صبح بود و کریسی که ساعت چهار شب قبل ازسفر
خسته کنندش به خونه رسیده بود،فقط تونسته بودحداکثر شش ساعت
بخوابه.
کریس:چیکار میکنین؟
ناله مانند گفت:سوهووو بیا این دوتا رو ببر!
هونی که جلوتر بود ابروهاشو باحالت خاص وکیوتی که مخصوص
خودش بود،بالا داد و بالحن پیروزمندانه ای گفت:اپا رفته سرکار یکی
از مریضاش اوف شده!
دقیقا لحنش طوری بود که میگفت سوهو رفته و حالا پیش ما تنها
موندی!
خب روزتعطیلی هم نبود وهمه پسرها در مدرسه بودن.حتی تاعو و
کیونگ هم رفته بودن مهد و تاساعت 12 برمیگشتن.
اونروز هانا پرستار مهربون و جذاب پسرا که اتفاقا مورد علاقه دوتا
تهتقاری بودهم،کار اداری داشت وصبح نمیتونست بیادتامراقبشون
باشه.قرار بود تا قبل از 12خودش رو برسونه به مهد و همراه با
کیونگ وتاعو بیاد خونه.
کریس بابه یاد اوردن همه اینها،کف دستش رو به پیشونی بلندش
کوبوند و دوباره از روی بیچارگی نالهای کرد.
کریس:واقعا تنهاییم؟
صدای بلند جونگین تو اتاق پیچید:ییسسس!هیی برو اسب من!
با دستای کوچولوش چند ضربه نچندان ارومی هم به پهلوهای پدرش
زد.باسن تپلیش رو محکم روی شکم کریس تکون میداد و با دستش
و حتی گاهی پاش ضرباتی به پهلوی کریس میزد!
هون هم به تبعیت از داداش موردعلاقش،چند ضربه با دست های
تپلش به صورت کریس زد و درحالیکه باسن پوشک شدش رو روی
سینه کریس تکون میداد اونم باصدای بلند ولحن مشابه جونگینی
تکرار کرد:هییی...گوووو!
خب اون دوتا به تازگی چندکلمه انگلیسی مثل یس،گو،کامان رو از
بین کلماتی که لوهان و شیومین و یشینگ میخوندن،یاد گرفته بودن
و مدام با صدای بامزشون تکرارش میکردن!
کریس با یک دست سهون و با دست دیگش جونگین رو نگه داشت
تا ثابت بشن!
کریس:تخم جنا یکم اروم بگیرین.
هونی:هوووو....اسب تخم جن....گوووو!
جونگین:تخم جن...تخم جن....هووو!
خب حداقل سوهو نبود تا بخاطر فحشدادن پیش اون دوتا شیطون کوچولو بازخواستش کنه.
کریس:اینقدر رو شکمم نپر بچه....تمام دل و رودم اومد تو دهنم.
هردو چندلحظه بدون هیچ حرکتی روی بالاتنه پدرشون نشستن.
بعدش هون باچشمای گرد و کنجکاو باسنش رو جلوتر و دقیقا بین
ترقوه وسینه پدرش قرارداد و با دوتا دستش دهن کریس رو بازکرد.
با دقت داخل دهنش رو نگاه کرد.
طوری انگشتاشو تو دهن کریس فرو برده و باز نگهش داشته بود که اون نمیتونست حرف بزنه.
بدون اونکه دستشو برداره گردنشو به طرف جونگین چرخوند: چیزی اینجا نیست که نینی!
جونگین هم بااخم جلو اومد و اونم داخل دهن کریسو نگاه کرد.بعد
باهمون اخم ضربه ای به صورتش زد:دروغ گفتن کار بدیه بابادراز!
چشمای کریس گرد شدن.
هون:چیزی تو دهنت نیومده!
نینی:دروغگو.
کریس خنده ای به اون اخم ولحن بامزشون کرد.
نینی:دروغگو باید تنبیه بشه!
کریس هردوشون رو توبغلش کشید و گونه هاشون رو محکم بوسید.
اون دوتا خوردنی ترین توله هایی بودن که توزندگیش دیده بود.
کریس:باشه شکلات کوچولو.تنبیه میشم.
هونی:اول بگو چی برامون اوردی!
بوسه ای به شکم تپلی هون که از زیر رکابی صورتی رنگش مشخص شده بود زد:اول بریم صبحونه بخوریم هوم؟گرسنتون نیست؟
نینی:اره گرسنمون بود،هانا هم نیستش.غذا نداشتیم.
بوسهای روی لبهای بامزه و درشتش که اویزون شده بودن زد:
حالا باهم درست میکنیم خوبه ؟
هون:کجا بودی بابا دراز؟
کریس از تخت بلند شد،درحالیکه تیشرتی میپوشید،جواب کوچکترین
پسرش رو داد:سرکار عزیزم.
نینی:ولی خیلی طول کشید!
دست هردوشون رو گرفت و باهم به طرف اشپزخونه رفتن.
کریس:اره عزیزم.کارم طول کشید.
نینی:اگه کسی اذیتت کرد بگو من و هونی میریم گازش میگیریم.
هردوشون رو بغل کرد و روی صندلیاشون گذاشت:چشم.از این ببعد هرکس اذیتم کنه شمارو میفرستم سراغش.
نینی:از اون پنکیکا که هانا درست میکنه میخوام.
هونی:منم.
کریس در یخچال رو باز کرد،بادیدن خمیر اماده پنکیک ها ظرف رو
دراورد و گفت:باشه براتون سرخ میکنم الان.
تا پنکیکها سرخ بشن،ظرف نوتلا وعسل وتوت فرنگی ها رودراورد
و روی میز گذاشت.
بالاخره صبحونه کوچولوها اماده شد،برای خودش هم قهوه ای درست
کرد و پشت میز و درست مقابلشون نشست.
کریس:اما نزاشتین من بخوابم.
هونی:زیاد خوابیدی دیگه!
نینی:ماهم دلمون برات تنگ شده بود.
هونی چنگالشو تو ظرف گذاشت:بعدم ماتنها بودیم.
نینی محتویات دهنشو قورت داد،باهمون لب هایی که گوشههاشون
عسلی شده بود،گفت:ما بیدارشدیم ولی کسی نبود.
هون هم زبونشو روی لب های نوتلاییش کشید:اگه هیولاهای خونه میخوردنمون چی؟
کریس:اه...باشه باشه ببخشید که من خواب بودم و شمادوتا تنها
بودین.دیگه تکرار نمیشه.
نینی:از اون ابمیوه ها که هانا درست میکنه هم میخوایم.
هونی سرتکون داد:ره هانا میگه برای اینکه زودتر بزرگ بشیم باید
بخوریم.
کریس:خدایا...هاناداره بیشتر ازمن وسوهو لوستون میکنه!باشه براتون
اماده میکنم.
...............................................
بعدازظهرسوهو وبقیه پسرها همگی کنارهم جمع شده بودن و عصرونه
میخوردن.
البته که تهتقاری ها تو تخت بزرگ باباهاخوابیده بودن.
کریس:کارگرا کی میان سو؟
سوهو:از فردا میان.
مینسوک:برای چی؟
کریس:میخوایم دکوراسیون اتاقاتون رو عوض کنیم عزیزم.
سوهو:واسهی کوچولوها هم تختای بزرگ گرفتیم،همتون دارین بزرگ
میشین.
یشینگ چند پلک زد:یعنی نمیشه راحت خوابید چند روز؟
کریس موهای یشینگ رو بهم ریخت:پشمک تنبلم،زیاد طول نمیکشه
احتمالا سه روز یاکمتر.
جونگده میوهای که مینسوک تو دهنش گذاشته بود رو قورت داد:اتاق
خودتونم؟
کریس:نه عزیزم.فقط اتاقای شماها.
یشینگ با رضایت سرتکون داد که باعث شد موهای موجدارش هم
تکونی بخورن:خوبه پس من تو تخت شماها میخوابم.
سوهو:یه چیز دیگه.
همه سوالی نگاهش کردن.
کریس:قراره یه کار دیگه هم بکنیم.
چانی:چیی؟
کریس:حدس بزنید.
سوهو:همونی که منتظرش بودین!
بکی با ذوق جیغی کشید:استخرررر!
کریس:اره زلزله،ولی باید قول بدین که بچه های خوبی باشین.
بکی:ولی ما خوبیم!
سوهو:اره شماها فقط یه کوچولو زلزله اید.خصوصا خودت.
کیونگی که چند لحظه قبل به اتاقش رفته بود،با دفتر طراحیش بالاخره برگشت پیش باباها و کنار کریس ایستاد.
کریس سریع پسرپنجسالش روبغل کردو روی پای خودش نشوندش:
جغد بابا چه کرده تو این سه روز؟
کیونگ لبخندقشنگی زدکه لب هاشو دقیقاشبیه قلب میکرد و دفترش
رو باز کرد،کاپ کیک هایی که تو سه روز گذشته نقاشی کرده بود رو
نشون باباش داد.
کریس:چقدر رنگارنگ و خوشمزن اینا.
تاعو:منم نقاشی کشیدم!
با شنیدن صداهایی که از اشپزخونه میومد،سوهو گفت:فکر کنم هونی و نینی بیدار شدن!
لوهان سریع به سمت اشپزخونه رفت،اون دوتا کوچولو بیش از حد
کنجکاو بودن و ممکن بود به خودشون اسیبی بزنن.
YOU ARE READING
HappyBerthDay
Lobisomemقبل از شروع وانشات،یه توضیح کوچولو میدم دربارش: اول اینکه امگاورسه،کریس یک آلفاست و سوهو امگا. دوم،خودتون هم میدونین تو دنیای امگاورس بارداری امگاهای پسرامکان پذیره، پس زوج داستانمون ده تاگرگینه کوچولو دارن. سوم،مجموعه وانشاتای تولد،قراره تو تولد هر...